وب سایت سینما کلاسیک محفل عشاق دوبله و فیلم

وب سایت سینما کلاسیک محفل عشاق دوبله و فیلم

تاریخچه آنلاین دوبله و فیلم های کلاسیک

تخصصی ترین انجمن فیلم و دوبله در ایران

انجمن سینما کلاسیک مرجع دوبله
بروز ترین انجمن پارسی در زمینه دوبله

وب سایت سینما کلاسیک محفل عشاق دوبله و فیلم

وب سایت سینما کلاسیک محفل عشاق دوبله و فیلم

تاریخچه آنلاین دوبله و فیلم های کلاسیک

تخصصی ترین انجمن فیلم و دوبله در ایران

انجمن سینما کلاسیک مرجع دوبله
بروز ترین انجمن پارسی در زمینه دوبله
نام کاربری:  
رمز عبور:     



کلمات کلیدی: پنجرهء, عقبی, داستان, های, ما,
ارسال پاسخ  ارسال موضوع 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
پنجرهء عقبی ( داستان های ما )
نویسنده پیام
Unregistered

وضعيت :
 
شماره کاربری : 0
ارسال: #3
RE: پنجرهء عقبی ( داستان های ما )
دختری با چشمانی آبی



[تصویر: 1459966146041.jpg]




هفت سالم بود. بعدازظهر یک روز داغ تابستون تویه کوچه خلوتمون مشغول دوچرخه بازی بودم که یک وانت روبروی خونمون ایستاد. لیلا دختر چهار ساله ای بود  با چشمان آبی و بسیار زیبا که با یک عروسک کوچک در دستش . اون اولین کسی بود که از وانت پیاده شد. خونه روبرویی ما مدتها بود که خالی بود و حالا ما صاحب یک همسایه شده بودیم.

سال اولی بود که به مدرسه می رفتم. وقتی زنگ آخر به صدا در میومد با سرعت باد به سمت خونه میدویدم. تمام دلخوشی من همبازی شدن با لیلا بود و اون چشمهای آبی زیبایش. همیشه تو بازیها جر میزد و سر منو کلاه میگذاشت.

من  به کلاس پنجم زسیده بودم و لیلا هم حالا مدرسه میرفت و کلاس دوم بود. تمام بعدازظهر های من صرف دیکته گفتن به لیلا میشد و نوشتن مشقهای مدرسه اش . غروبها تویه کوچه خلوتمون بهش دوچرخه شواری یاد میدادم.

حالا من کلاس سوم راهنمایی بودم و لیلا کلاس پنجم ابتدایی. دیگه کوچمون مثل اون سالها خلوت نبود. بعدازظهر ها با بقیه بچه ها حمع میشدیم و گرگم به هوا و لی لی بازی میکردیم. حیف که دوسش داشتم اما اخیرا کارش این شده که منو جلوی بقیه بچه ها کنف کنه. چه سر زبونی داشت.

فقط بخاطر اینکه ریاضیات لیلا ضعیف بود تو دبیرستان رشته ریاضی فیزیک رو انتخاب کردم تا هر وقت لیلا تو درس ریاضی مشکل داشت کمکش کنم. چشمان آبیش روز به روز زیباتر و زیباتر میشد. امان از شیرین زبونیهاش.

من دیپلم گرفتم و هرچی مثل سگ درس خوندم دانشگاه قبول نشدم که نشدم. لیلا کلاس دوم نظری بود و حالا دیگه برای خودش خانمی شده بود. غروبها تمام ساعت تو خونه می نشستم تا گاهی لیلا زنگ در خونمون رو بزنه و یه اشکال درسی داشته باشه و من براش توضیح بدم.

سربازیم تموم شد. تمام کارم این بود که کنار پنجره بنشینم تا  لیلا از دانشگاه بیاد و فقط نگاش کنم. دوباره چسبیدم به درس. خوندم و خوندم تا دانشگاه قبول شدم. دبیری ریاضی اونهم شهری که 1000 کیلومتر تا خونمون فاصله داشت.

درسم تموم شد. دوتا گوشهامو گرفته بود و تو دلم زار میزدم. صدای رقص و دست زدن مثل سوهان داشت مغرمو می سابید. توله سگ  چقدر تو لباس عروسی خوشگل شده بود. چشمهای آبیش با لباس سفید عروسی تنها چیزی بود که از پشت پنجره میتونستم ببینم. لیلا عروسی کرد.

شده بودم یه دبیر ریاضی معتبر. پدر سوخته چشمهاش عین مادرش آبیه. امروز دو ساعت با دختر لیلا کلاس خصوصی داشتم. کلاس تموم شد و مادرش برام چایی آورد. موقع خداحافظی با همون شوخ طبعی بچگیهاش بهم گفت : آخرش نمی خوای یه شیرینی عروسی به ما بدی؟

موهام ریخته بود وحالا دیگه بازنشست شده بودم و تنها تر از همیشه  تو خونه با یه عینک ته استکانی داشتم روزنامه میخوندم.از خونه لیلا باز صدای ساز و دهل میومد. یاد اونشب افتادم. بسختی خودمو رسوندم کنار پنجره. عروسی دختر لیلا بود. پدر سوخته با مادرش مو نمیزد.

صدای فاتحه تنها چیزی بود که از زیر خروارها خاک می شنیدم. همه میگفتن خدا رحمتش کنه ، آزارش به هیچکس نرسید. مردم یکی یکی اومدن بالای قبرم فاتحه خوندن و رفتند. قبرستون حالا خلوتِ خلوت شده بود. من بودم و خروارها خاک و شمعی که آروم آروم بالای سرم داشت آب میشد تا خاموش بشه.

پنج ساله که مُردم. هیچکس سراغمو نمی گیره. بجز پنج شنبه به پنج شنبه که یکنفر میاد بالای قبرم و یه دسته گل میزاره و یه فاتحه میخونه. عینک دودیش نمی زاره چشمهای آبی او را ببینم. عینک دودیش رو که برمیداره چشمهای آبیش تنمو تو قبر هم میلرزونه. کُره خر با اینکه 70 سالشه اما هنوز زیباست ......

(با عرض معذرت از دوستان بخاطر استفاده برخی از کلمات، برای بیان احساسات مجنون ، لازم بود ........ )

توضیح : تقریبا 8 سال پیش این متن را با کمی تغییر نوشتم و به یکی از سایتهای طنز تقدیم نمودم. دیری نپائید که آن متن دست به دست در شبکه های اجتماعی با تغییرات زیاد و به اسم افراد دیگر نشر و پخش گردید. اما مهم نیست.


[تصویر: 1459966146242.jpg]




 

 

 
۱۹-۱-۱۳۹۵ ۱۰:۴۷ صبح
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ  ارسال موضوع 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: پنجرهء عقبی ( داستان های ما ) - شهرزاد - ۱۷-۱-۱۳۹۵, ۰۴:۵۵ عصر
RE: پنجرهء عقبی ( داستان های ما ) - شهرزاد - ۱۹-۱-۱۳۹۵ ۱۰:۴۷ صبح

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان

شبکه های اجتماعیدرباره مادوستان ما
   
 
تمامی حقوق محصولات و امکانات این سایت برای سینما کلاسیک محفوظ است
وهرگونه کپی برداری و سو استفاده پیگرد قانونی دارد

پشتیبانی توسط : گروه سایت سازان برتر
MyBB © MyBB Group
دانلود آهنگ جدید
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی