وب سایت سینما کلاسیک محفل عشاق دوبله و فیلم

وب سایت سینما کلاسیک محفل عشاق دوبله و فیلم

تاریخچه آنلاین دوبله و فیلم های کلاسیک

تخصصی ترین انجمن فیلم و دوبله در ایران

انجمن سینما کلاسیک مرجع دوبله
بروز ترین انجمن پارسی در زمینه دوبله

وب سایت سینما کلاسیک محفل عشاق دوبله و فیلم

وب سایت سینما کلاسیک محفل عشاق دوبله و فیلم

تاریخچه آنلاین دوبله و فیلم های کلاسیک

تخصصی ترین انجمن فیلم و دوبله در ایران

انجمن سینما کلاسیک مرجع دوبله
بروز ترین انجمن پارسی در زمینه دوبله
نام کاربری:  
رمز عبور:     



کلمات کلیدی: پنجرهء, عقبی, داستان, های, ما,
ارسال پاسخ  ارسال موضوع 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
پنجرهء عقبی ( داستان های ما )
نویسنده پیام
Unregistered

وضعيت :
 
شماره کاربری : 0
ارسال: #2
RE: پنجرهء عقبی ( داستان های ما )
من و پیرمرد


مضطرب و پریشان تو کوچه ها قدم میزدم. صدای زنگ موبایل مثل پتک بر فرق سرم می کوبید. باز همسرم بود که از بیمارستان زنگ میزد. فقط یکساعت وقت داشتم تا پول بیمارستان را تهیه کنم تا تنها دختر کوچولوی هفت ساله ام راهی اتاق عمل شود. به هر دری زده بودم. پانزده سال کارگری و نظافت خانه های مردم از من یک کارگر منزوی و بدون صاحبکار ساخته بود که در چنین مواقعی نمی توانست از کسی مطالبه کمک کند. 
در همین افکار غرق بودم و بدون هدف قدم میزدم که باز صدای زنگ موبایل افکارم را پیچیده تر کرد. آقای رحمتی بود. پیرمردی که تنها زندگی می کرد و سه شنبه ها ی هر هفته باید برای نظافت به منزلش می رفتم:

- چطوری جوون
      - بد نیستم اقای رحمتی
- میخواستم ببینم فردا چه ساعتی میای؟
      - شرمنده پدر، فردا نمیتونم بیام
- چرا؟ خونه خیلی بهم ریخته ست
      - از شما چه پنهون، دخترم بیمارستانه ، باید تا یکی دو ساعت دیگه پول تهیه کنم بریزم به حساب بیمارستان ، فکر نکنم فردا بتونم بیام
- خدا بد نده، کدوم بیمارستانه؟

اسم بیمارستان رو گفتم و تلفن را قطع کردم . در همین حین افکار پلیدی ذهنم را احاطه کرد. اقای رحمتی پیرمرد تنها و پولداری بود که بدلیل علیل بودن همیشه مبلغ زیادی پول نقد در منزل نگهداری میکرد.
یک لعنت بر شیطون بخودم گفتم و سعی کردم این فکر را از ذهن خودم دور کنم. همچنان مضطرب بودم که دوباره همسرم از بیمارستان زنگ زد:
- پس چی شد، اگر تا یکساعت دیگه پول به حساب بیمارستان واریز نشه دکتر میره ها!!!!


پیکر بیجان پیرمرد را کشان کشان از اتاقش خارج کردم و بردم در حمام. این تنها چیزیست که بعد از زدن گلدان به سر پیرمرد یادم می آمد. نتیجه 30 دقیقه جدال با وجدانم من را اکنون در مقابل گاو صندوق پیرمرد قرار داده بود. خدای من چقدر پول و طلا !!!!! اما من فقط 2 میلیون تومن برداشتم. خیس عرق شده بودم. اضطراب تمام وجودم را گرفته بود. 10 سال بود که هفته ای یکبار روی این گاوصندوق را دستمال می کشیدم و این خونه را تمیز می کردم. اما حالا داشتم از همین خونه دزدی می کردم.

خیلی آروم در گاو صندوق را بستم و کلیدش را گذاشتم همانجا که پیرمرد می گذاشت. صدای زنگ موبایلم دوباره مثل پتک بر سرم می کوبید. صدای ضربان قلبم را می شنیدم. یک پیامک به همسرم زدم و نوشتم تا نیم ساعت دیگه با پول میام بیمارستان. پولها را داخل یک پاکت گذاشتم . رفتم داخل حمام بالای سر پیرمرد. چشمانش بسته بود و بسختی نفس می کشید. از کاری که کرده بودم خجالت می کشیدم. می دانستم پیرمرد صدایم را نمی شنود اما برای آرام گرفتن وجدانم آرام در گوشش گفتم مرا ببخش آقای رحمتی ... قول میدم این مبلغ رو برگردونم .... من دزد نیستم.

در خانه را باز گذاشتم تا شاید همسایگان متوجه شوند و زودتر به کمک پیرمرد بروند. به سرعت از خانه دور شدم. هیچ ماشینی در خیابان نبود. پاکت پولها را محکم در دستانم فشار میدادم . در حال دویدن بودم که تصمیم گرفتم به همسرم زنگ بزنم و خبر جور شدن پول را بدهم. اما ناگهان گویی قلبم می خواست از حرکت باز بماند. این جیب، اون یکی جیب، نه نبود. موبایلم همراهم نبود. خدای من یعنی چه اتفاقی افتاده .... نکنه موبایل تویه خونه پیرمرد افتاده باشه، اگر پلیس موبایل را پیدا کند یکراست به سراغ من میان. اگر پیرمرد بلایی سرش بیاد و عمرش به این دنیا نباشه، حتما اعدامم می کنن. فکرم کار نمی کرد. خدایا این چه کاری بود که من کردم.

لحظه ای روی جدول پیادرو نشستم. سرم را میان دو دستم گرفتم و با تمام قدرت فشار دادم. احساس می کردم همه چیز به دور سرم می چرخد. باید بر می گشتم. باید دوباره وارد خونه پیرمرد می شدم. حتما وقتی خم شدم تا در گوش پیرمرد حرف بزنم موبایل از جیبم افتاده. نه شاید وقتی به همسرم پیامک زدم اونو تو جیبم نگذاشتم و کنار گاو صندوق جا گذاشتم. جرات برگشتن به خونه پیرمرد رو نداشتم. اما چاره ای نبود. دوباره برگشتم. هنوز در خانه باز بود. آرام از پله ها بالا رفتم. یکراست رفتم داخل حمام. باورم نمی شد، پیرمرد داخل حمام نبود. گیج شده بودم. در همین حین یکنفر در پشت سرم گفت دنبال چیزی می گردید آقا؟

لحظاتی بعد من را داشتند با دستبند از خانه خارج می کردند. احساس می کردم دنیا برایم به پایان رسیده است. غرق در افکار پریشان خودم بودم که صدای زنگ موبایلم منو به خودم آورد. اطرافم را نگاه کردم. صدای زنگ موبایل از داخل پاکت پولها می آمد. به همین سادگی ..... پلیس موبایل را از داخل پاکت پولها در آورد، همسرم بود. به من اجازه دادند تا با او حرف بزنم.  نمی دانستم با چه زبونی بهش بگم نتونستم پول رو تهیه کنم. همسرم گفت دختر کوچولومون الان تویه اتاق عمله. لحظاتی قبل از اینکه به قصد سرقت وارد خانه اقای رحمتی شوم، او به بیمارستان زنگ زده بود و تمام هزینه های بیمارستان دخترم را متقبل شده بود.

 
فروردین 95
شهرزاد
 
۱۷-۱-۱۳۹۵ ۰۴:۵۵ عصر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ  ارسال موضوع 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: پنجرهء عقبی ( داستان های ما ) - شهرزاد - ۱۷-۱-۱۳۹۵ ۰۴:۵۵ عصر
RE: پنجرهء عقبی ( داستان های ما ) - شهرزاد - ۱۹-۱-۱۳۹۵, ۱۰:۴۷ صبح

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان

شبکه های اجتماعیدرباره مادوستان ما
   
 
تمامی حقوق محصولات و امکانات این سایت برای سینما کلاسیک محفوظ است
وهرگونه کپی برداری و سو استفاده پیگرد قانونی دارد

پشتیبانی توسط : گروه سایت سازان برتر
MyBB © MyBB Group
دانلود آهنگ جدید
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی