وب سایت سینما کلاسیک محفل عشاق دوبله و فیلم

وب سایت سینما کلاسیک محفل عشاق دوبله و فیلم

تاریخچه آنلاین دوبله و فیلم های کلاسیک

تخصصی ترین انجمن فیلم و دوبله در ایران

انجمن سینما کلاسیک مرجع دوبله
بروز ترین انجمن پارسی در زمینه دوبله

وب سایت سینما کلاسیک محفل عشاق دوبله و فیلم

وب سایت سینما کلاسیک محفل عشاق دوبله و فیلم

تاریخچه آنلاین دوبله و فیلم های کلاسیک

تخصصی ترین انجمن فیلم و دوبله در ایران

انجمن سینما کلاسیک مرجع دوبله
بروز ترین انجمن پارسی در زمینه دوبله
نام کاربری:  
رمز عبور:     



کلمات کلیدی: پنجرهء, عقبی, داستان, های, ما,
ارسال پاسخ  ارسال موضوع 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
پنجرهء عقبی ( داستان های ما )
نویسنده پیام
در انتظار تایید

وضعيت : آفلاین
ارسال ها:17
تاریخ ثبت نام:ارد ۱۳۹۵
گوینده موردعلاقه
دلنوشته من
شماره کاربری : 144
ارسال: #5
RE: پنجرهء عقبی ( داستان های ما )
"یک پسر به نام برادر"

آن وقت ها سرطان تعریفش برایم دردی شبیه سرماخوردگی بود.حتی نمی توانستم تصور کنم که این درد خاموش چقدر شیره جانت را می کشد و گاهی دستت را می گیرد و تا مرگ می برد.من آن وقت ها حتی معنی مرگ را هم نمی دانستم.در ذهن پنج ساله من او هم بازیم،پناهم،شادیم و تنها داداشم بود.
پشتش روی دوچرخه سوار می شدم و او تمام سربالایی کوچه را رکاب میزد تا وقت پایین آمدن بخندم و من چقدر روزهای برفی را به خاطر طعم شربت آبلیمو و برفی که او درست می کرد دوست داشتم.
یک روز وقتی باران گرفت و مادرم نبود،بهانه گرفتم.لباسم را تنم کرد و دستم را گرفت تا پیش مادرم ببرد.باران شدیدتر شد و صدای رعد و برق و گریه ام هر دومان را می ترساند.آمد پناهم شد و جایم داد توی بغل سیزده ساله اش..و من بعد از او بود که زیر تمام باران ها خیس شدم.
نمی دانم چند وقت بعد از آن روز بارانی خون دماغ شد،رنگش پرید و دیگر حوصله آواز خواندن نداشت.صبح بیدار شدم و همه جا را پی اش گشتم اما نبود..سراغش را که گرفتم بدون آن که نگاهم کنند،گفتند بر می گردد.مادرم موهایش هر روز سفیدتر می شد و پدرم پشت خیره ماندن هایش به دیوار سکوت می کرد و من معنی هیچکدام را نمی فهمیدم.او شده بود عادت شیرین زندگیم و روزها منتظرش ماندم.دیگر دست و دلم حتی به بازی با عروسک های جدید هم نمی رفت.بالاخره آمد،نشناختمش..موهایش نبود،چشم هایش بی فروغ بود و پوستش شبیه ماهی ها برق می زد.خیره مانده بودیم به هم..هیچ نمی گفتم و انگار چیزی توی نگاهش رد خاطره هایمان را می سوزاند.تا خواستم دوباره تعریفش کنم رفت و من سبزه عید را چه کودکانه با آرزوی برگشتنش به آب بخشیدم.
بی تاب تر که شدم تا بیمارستان هم رفتم.مادرم اصرار می کرد و من گریه ولی نگهبان اجازه ملاقاتش را نمی داد.نگاهم کرد،دلش سوخت.به سمتی اشاره کرد و گفت:از حیاط،پنجره اتاقش پیداست!رفتیم..پنجره خیلی بالاتر از قد تمام آدم های زندگیم بود.روی انگشت پاهایم ایستادم و خودم را بالا کشیدم.یک صورت محو کنار پنجره داشت دست تکان می داد،خندیدم و دست تکان دادم.از آن جا حتی نمی توانستم ببینم می خندد یا نه یا حتی رنگ چشم هایش هنوز شبیه خداست؟
این آخرین دیدار ما توی دنیایی شد که می شد پنجره آرزوی یک دختر پنج ساله را کوتاه تر بسازند و حالا سال ها می گذرد و من هنوز قدم به پنجره ای که او را ببینم نرسیده است..
ن.و
اردیبهشت 94
۱۸-۳-۱۳۹۵ ۰۶:۲۷ عصر
یافتن همه ی ارسالهای این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ  ارسال موضوع 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: پنجرهء عقبی ( داستان های ما ) - شهرزاد - ۱۷-۱-۱۳۹۵, ۰۴:۵۵ عصر
RE: پنجرهء عقبی ( داستان های ما ) - شهرزاد - ۱۹-۱-۱۳۹۵, ۱۰:۴۷ صبح
RE: پنجرهء عقبی ( داستان های ما ) - کاربر حذف شده3 - ۱۸-۳-۱۳۹۵ ۰۶:۲۷ عصر

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان

شبکه های اجتماعیدرباره مادوستان ما
   
 
تمامی حقوق محصولات و امکانات این سایت برای سینما کلاسیک محفوظ است
وهرگونه کپی برداری و سو استفاده پیگرد قانونی دارد

پشتیبانی توسط : گروه سایت سازان برتر
MyBB © MyBB Group
دانلود آهنگ جدید
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی