وب سایت سینما کلاسیک محفل عشاق دوبله و فیلم

وب سایت سینما کلاسیک محفل عشاق دوبله و فیلم

تاریخچه آنلاین دوبله و فیلم های کلاسیک

تخصصی ترین انجمن فیلم و دوبله در ایران

انجمن سینما کلاسیک مرجع دوبله
بروز ترین انجمن پارسی در زمینه دوبله

وب سایت سینما کلاسیک محفل عشاق دوبله و فیلم

وب سایت سینما کلاسیک محفل عشاق دوبله و فیلم

تاریخچه آنلاین دوبله و فیلم های کلاسیک

تخصصی ترین انجمن فیلم و دوبله در ایران

انجمن سینما کلاسیک مرجع دوبله
بروز ترین انجمن پارسی در زمینه دوبله
نام کاربری:  
رمز عبور:     



کلمات کلیدی: پنجرهء, عقبی, داستان, های, ما,
ارسال پاسخ  ارسال موضوع 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
پنجرهء عقبی ( داستان های ما )
نویسنده پیام
کاربر فعـال
***



وضعيت : آفلاین
ارسال ها:38
تاریخ ثبت نام:شهر ۱۳۹۴
گوینده موردعلاقه همهء خوبان
دلنوشته من پشت سیگارم حرفهاییست که با گفتنشان بیشتر دود میشوم
شماره کاربری : 4
ارسال: #1
پنجرهء عقبی ( داستان های ما )
مورچه ها : مینی مال .

صدای مجری برنامه کودک می آمد که میگفت : خدای مهربون به ما چشم داده که ببینیم ، گوش داده که بشنویم...
مامانش تو آشپز خونه مشغول آشپزی بود ؛
دوید رفت پیش مامانش و پرسید : مامان خدای مهربون چیه ؟
مامانش جواب داد : پسرم چیه نه ، کیه . خدا خیلی بزرگه ، همه جا هست ، هیچ وقت خسته نمیشه ...
مادرش هر توصیفی که مناسب سن پسر کوچکش بود رو گفت و آخر سر هم اضافه کرد : اگه بزرگتر بشی بیشتر میدونی که خدا کیه .
از پاسخ مادرش چیز زیادی دستگیرش نشد و دوید طرف حیاط .
نزدیگ جاکفشی توپش رو دید ، گرفت زیر بغلش و رفت تو حیاط و سرگرم توپ بازی شد .
کمتر از یه ربع بازی کرد و خسته شد ، توپش رو انداخت یه گوشهء حیاط و زیر آفتاب نیمروزی گرفت نشست .
اندکی بعد متوجه شد که بغل دستش زیر دیوار یک سوراخ بزرگه و مورچه ها در رفت و آمدن .
خیره شد به مورچه های زیادی که به هرسو میرفتن و از هر گوشه به دیوار یا کف زمین چسبیده در حال حرکتن .
مورچه ای پوسته تخمه ای درشت تر از جسهء ریز خودش برداشته بود و از دیوار میبرد بالا که به یکباره پوست تخمه از دهانش افتاد پایین و مورچهء دیگری آن رابرداشت و مسیر او را ادامه داد.
مورچهء دومی هم زیاد طول نکشید که پوسته را انداخت و راهش را گرفت رفت ولی یک مورچهء دیگر مجددآ بار پوسته را پیدا کرد و به دوش کشیده به طرف لانه راه افتاد .
در این فکر بود که مورچه ها چقدر تعدادشان زیاد است ! چرا خسته نمیشن ؟ همه جا هستن و بسیار نیرومند .
یاد حرفهای مادرش افتاد که گفته بود : خدا همه جا هست ، بسیار قویست و هیچ وقت از هیچ کاری خسته نمیشه ، خدا از رگ گردن به ما نزدیکتره .
فکر کرد که انگار مورچه ها خدا هستند.
در این لحظه اطراف گردنش خارش گرفت ، دست کشید تا گردن و زیر چانه اش را بخاراند که یک دفعه مورچه ای را با دستان کوچکش له کرد. مورچه ای که از بدنش بالا رفته بود و به مسیر رگ گردنش نزدیک شده بود.
شوکه به طرف داخل دوید و فریاد زد : مامان ، خدا رو کشتم .

1382 ، ترجمه از کردی به فارسی 1395 فی البداهه و بدون ویرایش .
۸-۱-۱۳۹۵ ۰۲:۵۸ عصر
یافتن همه ی ارسالهای این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ  ارسال موضوع 


پیام‌های داخل این موضوع
پنجرهء عقبی ( داستان های ما ) - اکتورز - ۸-۱-۱۳۹۵ ۰۲:۵۸ عصر
RE: پنجرهء عقبی ( داستان های ما ) - شهرزاد - ۱۷-۱-۱۳۹۵, ۰۴:۵۵ عصر
RE: پنجرهء عقبی ( داستان های ما ) - شهرزاد - ۱۹-۱-۱۳۹۵, ۱۰:۴۷ صبح

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان

شبکه های اجتماعیدرباره مادوستان ما
   
 
تمامی حقوق محصولات و امکانات این سایت برای سینما کلاسیک محفوظ است
وهرگونه کپی برداری و سو استفاده پیگرد قانونی دارد

پشتیبانی توسط : گروه سایت سازان برتر
MyBB © MyBB Group
دانلود آهنگ جدید
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی
تبلیغات متنی