مصاحبه رادیویی - نسخهی قابل چاپ +- انجمن سینما کلاسیک (http://cinemaclassic.ir) +-- انجمن: سالن سینما ، تلویزیون و رادیو در ایران (/Forum-%D8%B3%D8%A7%D9%84%D9%86-%D8%B3%DB%8C%D9%86%D9%85%D8%A7-%D8%8C-%D8%AA%D9%84%D9%88%DB%8C%D8%B2%DB%8C%D9%88%D9%86-%D9%88-%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D9%88-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86) +--- انجمن: رادیو در سینماکلاسیک (/Forum-%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D9%88-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%DB%8C%D9%86%D9%85%D8%A7%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%B3%DB%8C%DA%A9) +--- موضوع: مصاحبه رادیویی (/Thread-%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87-%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D9%88%DB%8C%DB%8C) |
مصاحبه رادیویی - بولیت - ۹-۷-۱۳۹۴ ۰۷:۱۱ عصر مصاحبه هایی که با دوبلورها و فعالین این وادی صورت گرفته رو معرفی کنیم برنامه رادیویی آوای مواج با حضور آقای منوچهر اسماعیلی ....بانو مریم شیرزاد......... آقای افشین زینوری ..............و حامد بهداد(نبودم زیاد مهم نبود) به تاریخ 23 خرداد 93 مطمئن زاده ها هم هستند..... مصاحبه با آقای اسماعیلی.....................177 دقیقه هستش............ قصد داشتم ادیتش کنم و فقط صحبتها رو آپلود کنم...........ترجیح دادم امانتدار باشم حجم 89 مگ http://s5.picofile.com/file/8128701818/Avaye_Amvaaj_93_03_23_Interview_with_Manouchehr_Esmailiee.wma.html با تشکر . RE: مصاحبه رادیویی - اسپونز - ۱۹-۷-۱۳۹۴ ۱۰:۵۴ عصر گفتوگو: مرتضي رسولي پور آنچه در پي ميآيد خلاصه متن مصاحبه با سيد رضا سجادي از گويندگان پيشين راديو ايران؛ شهردار شهرهاي مشهد، اصفهان و رشت؛ سرپرست شهرداريهاي استان خوزستان؛ مديركل راديو ايران و يك دوره نمايندة مجلس شوراي ملي(دورة 23) است. ويژگي عمدة خاطرات مصاحبهشونده، در مقايسه با بسياري از خاطرات مشابه، اكتفا به تجارب و دانستههاي شخصي و اجتناب از وسوسة تحليل، داوري و كليگويي است. □ ضمن تشكر از شما، لطفاً در مورد معرفي خود و خانواده، به ويژه پدرتان مرحوم آقا مصطفي سرابي، مطالبي بيان كنيد. خانوادة ما از پانصد و اندي سال پيش همه در كسوت روحانيت و اهل علم بودند. پدربزرگم حاج ميرزا مرتضي سرابي خراساني از مجتهدان مشهور خراسان بود كه پس از تحصيل نزد مرحوم آخوند ملا محمدكاظم خراساني از نجف به مشهد آمد و در مدرسة نواب و مدرسة فاضلخان اين شهر به تدريس پرداخت. پدرم حاج ميرزا مصطفي سرابي بعد از انقلاب مشروطيت چون آزاديخواه و اهل نطق و بيان بود به تهران آمد. من هم كه اكنون در حضور شما هستم در سال 1299 به دنيا آمدم. □ چطور شد كه بهرام شاهرخ پسر ارباب كيخسرو براي گويندگي بخش فارسي راديوي آلمان انتخاب شد؟ در اين مورد ابتدا بايد عرض كنم كه بعد از قبولي من در امتحان گويندگي راديو، ممتحن آلماني از متيندفتري درخواست كرد اجازه دهد مرا با خود به آلمان ببرد؛ چون صدايم را فوقالعاده تشخيص داده بود. متيندفتري گزارش اين مطلب را بهرضاشاه داد و شاه در پاسخ به او گفته بود: «اگر در كار گويندگي خوب است چرا برايخودمان نباشد و بنابراين، اجازه نداده بود». در روزهاي پاياني سال 1319 قرار شد رضاشاه به مناسبت تحويل سال نو از راديو براي مردم پيام بفرستد. من هم با وسايل ابتدايي آن روز، كه يك ميكروفون و يك دستگاه ضبطصوت بود، به كاخ گلستان رفتم و بعد از شرفيابي در اتاق دفتر، درحالي كه در كنار رضاشاه ايستاده بودم، ميكروفون را به دست گرفتم و گفتم: «سال تحويل شد؛ اكنون اعليحضرت شاهنشاه سخنراني ميكنند». در اين موقع، شاه از روي كاغذي كه در دست داشت كه در سه جملة كوتاه مطالبي در تبريك سال نو، شادي و سرافرازي ملت و اميد به امنيت و آسايش قرائت كرد. بعد از پايان مطلب، در حالي كه من مشغول جمعآوري سيم برق بودم خطاب به من گفت: «صداي خوبي داري. ميخواستند تو را به آلمان ببرند ولي من اجازه ندادم. هر روز صداي تو را از راديو گوش ميدهم؛ بسيار خوب است؛ ادامه بده تا پيشرفت هم بكني». چندي بعد، بهرام شاهرخ، پسر ارباب كيخسرو براي گويندگي بخش فارسي راديوي آلمان انتخاب شد و ما هر روز صداي او را ميشنيديم كه ميگفت: «اينجا برلن، اينجا برلن است». و او تا پايان جنگ، گويندة راديوي آلمان هيتلري بود. □ آشنايي شما و خانوادهتان با قوامالسلطنه بايد قديمي باشد، اين طور نيست؟ درست است. قوامالسلطنه با پدربزرگ و پدرم از قديم آشنا بود. ميدانيد مدتي كه ايشان والي خراسان شده بود تا زمان كودتاي سيد ضياءالدين طباطبايي حاكم مطلق خراسان بود. من هميشه در دولتهاي او بعد از شهريور 1320، آماده بودم اعلاميههاي قوامالسلطنه را بخوانم و خودش هم در اين امر پافشاري ميكرد؛ گفته بود غير از سجادي كسي نبايد نوشتة مرا بخواند. در كابينة دوم قوام بعد از پايان غائلة آذربايجان اولين كسي كه با ارتش به آذربايجان رفت من بودم. □ چه خاطراتي از دوران نخستوزيري رزمآرا داريد؟ يكي از خاطراتم مربوط ميشود به نطق رزمآرا در مجلس شوراي ملي. ميدانيد كه پس از تشكيل دولت رزمآرا، دكتر مصدق و ديگر ياران او شديداً به رزمآرا در مجلسحمله ميكردند و مطالب تندي در مخالفت با او ايراد ميشد. روز سوم دي ماه سال 1329 از نخستوزيري به من اطلاع دادند كه رزمآرا با شما كار دارد؛ فوراً برويد پيش او. چون فاصلة ادارة تبليغات، كه در ميدان ارك بود، تا نخستوزيري زياد نبود خيليزود خود را به رزمآرا رساندم. اين درست موقعي بود كه او عازم حركت به سوي مجلس شوراي ملي شده بود. رزمآرا نوشتهاي را به دستم داد و گفت: «رضا، اين نطقي است كه در مجلس ايراد خواهم كرد و ميدانم كه دردسرهايي برايم فراهم خواهد ساخت؛ با اين وصف، از مجلس به تو اطلاع خواهم داد كه نطق را از راديو بخواني. فعلاً برو و آن را مرور كن و منتظر خبر من باشد». دكتر آزموده، سرهنگ غضنفري و سرهنگ علياكبر مهتدي همراه رزمآرا به مجلس رفتند. من هم به ادارة تبليغات برگشتم و در دفتر كارم مشغول شدم. يك ساعت بعد از ظهر اكباتاني رئيس بازرسي مجلس تلفن كرد و بعد از مكالمة كوتاهيگفت: «با نخستوزير صحبت كن». رزمآرا پشت تلفن گفت: «رضا، خود را آماده كن و برو نطق را از راديو قرائت كن». البته تمام مطالب آن نطق در خاطرم نيست ولي مضمون كلي اين بود: ايراني كه نميتواند يك لولهنگ بسازد، چگونه ميخواهد صنعت نفت را ملي كند و خودش ادارة آن را به دست بگيرد. ما كه نميتوانيم يك كارخانة سيمان را با پرسنلخودي اداره نماييم، با كدام وسيله و ابزار ميخواهيم نفت را هم استخراج كنيم و هم بفروشيم. و در پايان هم گفت: «ملي كردن صنعت نفت بزرگترين خيانت است». به هر حال، همين نطق كه چند بار از راديو پخش شد موجب گرديد به دعوت آيتالله كاشاني ميتينگ عظيمي در ميدان بهارستان تشكيل شود و مردم با شديدترين احساسات، مخالفت خود را با رزمآرا و بيانات او اعلام كنند. بعد هم حوادث ديگري به وقوع پيوست و رزمآرا ترور شد. □ در روز 16 اسفند 1329 شما چه ميكرديد و چه خاطرهاي از اين روز داريد؟ در اين روز، من ساعت ده صبح به نخستوزيري رفته بودم. در آنجا اسدالله علم وزير كار را ديدم كه گفت: «منتظر نخستوزير هستم؛ بايد همراه ايشان به مجلس ختم آيتالله فيض در مسجد شاه برويم» و اين در حالي بود كه طبق قرار قبلي من بايد با رزمآرا ملاقات ميكردم. رزمآرا به من گفته بود: «قرار است عدهاي از استادان بيايند و در مورد نطق راديويي من تفسير بنويسند». او به من گفته بود: «بايد تو هم در جلسه حضور داشته باشي و پس از تهية مطلب فوراً به راديو بروي و آن را براي مردم بخواني». وقتي كه علم حرفش تمام شد از رئيس دفتر نخستوزير پرسيدم: «تكليف من چيست؟ بمانم يا بروم؛» او گفت: «آقاي نخستوزير به اين مراسم خواهند رفت و معلوم نيست چه زمان طول بكشد. به همين جهت اگر آقايان استادان هم بيايند به طور حتم جلسه به روز ديگري موكول خواهد شد». به اين ترتيب، من هم به ادارة تبليغات برگشتم. در اين فاصله كه به ادارة تبليغات ميرفتم رزمآرا ترور شد چون هنگامي كه ميخواستم وارد اداره شوم نگهبان اداره با شتاب پيش من آمد و گفت: «رزمآرا را كشتند!» □ دكتر مصدق در خاطرات خود به تفصيل در مورد قطع رابطه و بستن كنسولگريهاي انگلستان در ايران مطالبي بيان كرده و تلويحاً باقر كاظمي و دكتر قاسمزاده را عامل رساندن اين خبر به سفارت انگلستان قلمداد كرده است. بله، دكتر مصدق در خاطرات خود، ضمن اشاره به اين مطلب، نوشتهاند كه: «من از وزير خارجه [باقر كاظمي] سؤال كردم چه كسي اين خبر را به سفارت انگليس داد؟» آقاي كاظمي گفتند: «مشاوري داريم به نام دكتر قاسمزاده. من مطلب را به او گفتم؛ حتماً او خبر را داده است». بعدها در اين مورد از آقاي عزالدين كاظمي فرزند باقر كاظمي سؤال كردم. جواب ايشان چنين بود: «به طور اصولي تا زماني كه مطلب از راديو پخش نميشد سفارت انگليس از موضوع مطلع نميشد. علاوه بر اين، پدرم در نتيجه تجربة سياسي و آشنايياش با روابط بينالمللي بر اين اعتقاد بود كه وزارتخارجه وظيفهاش ايجاد رابطه با دولتهاست نه قطع رابطه. به همين مناسبت هم در بعضي مسائل با دكتر مصدق اختلاف سليقه داشت». البته، سالها بعد، دكتر غلامحسين مصدق فرزند دكتر محمد مصدق در منزل دكتر غلامحسين صديقي، در يك جمع دوستانه و در حضور ديگران، به من گفت: «پدرم چند بار گفتند كه رضا سجادي بي تقصير بود و من از او خجالت ميكشم چون بيجهت به او تهمت زدم. بنابراين، از اين جهت تو تبرئه هستي». به او گفتم: «اي كاش ايشان در آثار خودشان اشارهاي به اين مطلب ميكردند». در جواب گفت: «نه، همان بهتر كه آن را ننوشتند زيرا به نفع تو نبود». □ چه خاطراتي از دوران كوتاه نخستوزيري قوام در اواخر تير 1331 داريد؟ پس از اينكه دكتر مصدق مرا از نزد خود راند و حقوقم را قطع كرد چون بيكار شده بودم، روزها به ديدار دوستان و شخصيتهاي آن ايام، از جمله هفتهاي يكي دو روز براي احوالپرسي به خانة قوامالسلطنه، ميرفتم. اين رفت و آمد ادامه داشت تا روز 25 تير ماه 1331. آن روز از صبح اخبار مختلفي در شهر بين مردم شايع بود از جمله اينكه مصدق استعفا داده است. من هم براي احوالپرسي و كسب اطلاع به منزل قوامالسلطنه رفته بودم. موقعي كه وارد اتاقي شدم كه قوام معمولاً در آنجا از مراجعان پذيرايي ميكرد، متوجه شدم كه قوام برافروخته مشغول مكالمة تلفني است. سلام و عرض ادب كردم. با اشاره اجازه داد كه بنشينم. در اينجا ناچارم با قيد قسم بگويم آنچه را كه در اين مورد مينويسم حقيقت محض است و كوچكترين مطلبي را خلاف واقع نميگويم. قوام به مخاطب خود ميگفت: «آقا كاري است خود مصدق شروع كرده؛ خودش بايد تمام كند». ساعت نزديك به 11 صبح بود تلفن پشت سر هم زنگ ميزد و بعد هم به تدريج افراد مختلفي وارد ميشدند. خوب به خاطر دارم كه قوام به همة كساني كه وارد ميشدند با تأكيد همان مطلب را به اشكال مختلف تكرار ميكرد و ميگفت: «كاري نكنيد كه مشكلات مملكت روزبهروز بيشتر شود». ولي مراجعان دست بردار نبودند و طوري سخن ميگفتند كه مصدق رفته و عنقريب قوامالسلطنه نخستوزير ميشود، تا آنجا كه موضوع رأي اعتماد را مطرح ميكردند و صحبت از تعداد وكلايي بود كه به قوام رأي تمايل خواهند داد. فرداي آن روز كه پنجشنبه بود مجلس در يك جلسه سرّي با حضور چهل و دو نماينده تشكيل شد و از اين عده چهل نفر به زمامداري احمد قوام رأي تمايل دادند. بعدازظهر آن روز منزل قوامالسلطنه پر از جمعيت بود. دستههاي گل از سوي افراد مختلف تقديم ميشد. از طرفي، شاه هم، با توجه به رأي تمايل مجلس، فرمان نخستوزيري قوام را به وسيلة حسين علاء وزير دربار فرستاده بود. ساعت حدود نه شب بود. ميشنيدم كه قوام به علاء ميگفت: «اين بر خلاف سنت و بر خلاف رويه است: شاه بايد كسي را كه به او رأي تمايل دادهاند احضار كند و آن شخص قبولي خود را اعلام دارد، شرايط خود را بگويد تا، در صورت موافقت شاه، فرمان صادر بشود. اين عجله براي چيست، چرا؟ بالاخره علاء رفت. خانه قوام هم تا ساعت 11 شب پر از جمعيت بود و همه تبريك ميگفتند». بالاخره اكبرخان مستخدم معروف قوام اعلام كرد، آقايان تشريف ببرند، چون آقا خسته شدهاند ــ هنگامي كه منزل قوام خالي از جمعيت شد، من كه بيكار بودم، قرار شد شب را در آنجا بخوابم. اكبرخان وسائل استراحت مرا فراهم كرد. صبح فردا ساعت هشت صبح قوام مرا احضار كرد و گفت: «ميروي راديو اين اعلاميه را ميخواني». بعد گفت: «نه، صبر كن، اول من ميروم دربار و برميگردم، ولي شما اعلاميه را مطالعه كن». ساعت يازده و نيم قوام از دربار آمد. مرا احضار كرد و پرسيد: «اعلاميه را مطالعه كردي؟» گفتم: «بله، قربان؛ ولي اين شعر منوچهري كه در آخر آن نوشتهايد كشتيبان را سياستي دگر آمد اصلش کشتنیان است. گفت: «می دانم، پسر آقاسیدمصطفی! می دانم! ولی اصطلاح «كشتيبان» بهتر است. برو از راديو بخوان». من به جاي آنكه به راديو بروم ابتدا به دربار رفتم. در آن موقع دكتر احمد هومن معاون وزارت دربار بود. به وسيله ايشان اجازه شرفيابي خواستم. اجازة شرفيابي داده شد. وارد شدم، تعظيم كردم. شاه گفت: «براي اعلاميه آمدهايد؟ ميدانم كه خيلي تند است ولي نخستوزير مرا متقاعد كرد؛ حالا برو بخوان ببينم، خدا چه ميخواهد». من هم به راديو رفتم و اعلاميه را خواندم و ميدانيد كه چه غوغايي به راه افتاد. جمعه و شنبه منزل قوام پر از جمعيت بود. قوامالسلطنه، به محض انتصاب به نخستوزيري، عباس اسكندري و حسن ارسنجاني را به معاونت خود انتخاب كرد. قرار شد سرتيپ صفاري هم شهردار تهران باشد. در يكي از آن روزها، ساعت حدود 9 صبح بود كه قوامالسلطنه دستور داد سرلشكر مهديقلي علوي مقدم فرماندار نظامي با او ملاقات كند. پس از حضور علوي مقدم، قوامالسلطنه به او دستور داد: «فوراً سيد ابوالقاسم كاشاني را به مسئوليت من بازداشت كنيد». اين مطلب را در حضور جمعي كه آنجا بودند، و من هم از جملة آنان بودم، گفت. در همين ساعات، افرادي از خارج وارد خانة قوام ميشدند و ميگفتند شهر شلوغ است. ساعت 10 صبح علوي مقدم وارد اتاقي شد كه نخستوزير با عدهاي ديگر نشسته بودند و، پس از اداي احترام نظامي، گفت: «قربان، شرفياب شدم و به عرض رساندم. اعليحضرت فرمودند قدري تأمل كنيد. قوامالسلطنه، در حالي كه خون در رگهايش جمع شده بود، با فرياد گفت: «تو... خوردي دستور مرا به عرض رساندي. مسئوليت با من است. از اين پس خودشان بقية كارها را انجام دهند!» بعد هم رو به اكبرخان كرد و گفت: «لوازم مرا بردار تا به خانة معتمدالسلطنه بروم». لباس خود را پوشيد و به منزل برادرش در شميران رفت و ساعت 5/1 بعدازظهر همان روز استعفاي خودش را نزد شاه فرستاد. بعد هم به طوري كه ميدانيد وقايع سي تير پيش آمد. شاه استعفاي قوام را پذيرفت و دكتر مصدق مجدداً به نخستوزيري منصوبشد. □ در مورد واقعة كودتاي 28 مرداد و فعاليتهاي خود در دوران نخستوزيري سپهبد زاهدي توضيح دهيد. چند روز قبل از 28 مرداد، وحشت من زيادتر شده بود. به همين دليل با عدهاي در محلي واقع در خيابان تختجمشيد در زيرزمين رستوران لوكولوس به سر ميبردم. روز 28 مرداد در ساعت 6 صبح به ما خبر دادند محل خود را ترك كنيد. من هم كه خانه و كاشانهاي نداشتم از آنجا به منزل آقا احمد طباطبايي كه از دوستان نزديك بود رفتم. ساعت 11 صبح دوست نزديكم سرهنگ رضا زاهدي، كه بعدها سپهبد هم شد و هميشه در معيت زاهديها (پدر و پسر) به سر ميبرد، از طريق طباطبايي به من اطلاع داد: «جايي نرو تا يك اتومبيل جيپ بيايد و تو را سوار كند. همانطور كه گفتم، هنوز نگران و سرگردان و از آيندة خود بيمناك بودم. چند دقيقة بعد، افسري با يك جيپ ارتشي آمد و مرا به محل راديو در ميدان ارك برد. دكتر شروين، مصطفي كاشاني و ميراشرافي آنجا حضور داشتند و هر كدام مطالبي را از ميكروفون راديو عنوان ميكردند تا اينكه فضلالله زاهدي با عدهاي وارد استوديو شدند. زاهدي به محض ورود خطاب به من گفت: «رضا، ميكروفون را بگير و بگو اينجا تهران است». من هم انجام وظيفه كردم و گفتم: «اينجا تهران است. من رضا سجادي هستم. تيمسار زاهدي تشريف آوردهاند. در اين موقع، ميراشرافي ميكروفون را از دست من گرفت و با لحني تند شروع به بيان مطالبي كرد. هنوز چند جمله نگفته بود كه زاهدي ميكروفون را از دست او گرفت و با اشاره به مصطفي كاشاني از او خواست مطالبي بگويد. او هم نزدیک به 15 دقیقه خیلی متین و بدون کوچک ترین اهانتی صحبت کرد. وقایع آن روزها به صورت مقاله، رساله و كتاب چاپ و منتشر شده؛ اجازه بدهيد از توضيح بيشتر خودداري كنم. □ در كابينة دكتر اقبال چه ميكرديد؟ روابط شما با دكتر اقبال چگونه بود؟ وقتي كه دكتر اقبال رئيس دانشگاه شد رضا جعفري، كه در كابينة زاهدي وزير فرهنگ بود، ابلاغ رياست او را امضا نميكرد. دكتر اقبال هم، كه از قديم روابط بسيار نزديكي با من داشت و قرار بيشتر ملاقاتهاي او با افراد در منزل من انجام ميگرفت، از من خواسته بود كه پيش جعفري بروم و ابلاغ او را بگيرم. يك روز پيش جعفري رفتم و ابلاغ رياست دانشگاه را براي دكتر اقبال گرفتم و به او دادم. زماني كه صمصام استاندار كرمان بود، وقتي به تهران آمده بود و قرار بود من براي صرف ناهار به منزل او بروم، به دكتر اقبال تلفن كردم چون ميخواستم او را ببينم. گفت: «در منزل صمصام همديگر را خواهيم ديد». آن روز صمصام مهمانان ديگري هم داشت: دكتر عبدالحسين راجي و دكتر علي وكيلي آنجا بودند. دكتر اقبال هم قبل از صرف غذا به جمع پيوست و به محض ورود اعلام كرد رفقا كار من تمام شد و به زودي فرمان نخستوزيري خواهم گرفت. در كابينة من دكتر راجي وزير بهداري و جهانشاهخان وزير كشور است. دكتر وكيلي هم كه اهل كار دولتي نيست و جاي«داش رضا» هم معلوم است. چند روزي گذشت ولي از تغييرات خبري نشد. جهانشاهخان از من دعوت كرد كه با او به كرمان بروم. چون ايام عيد نزديك بود من هم به كرمان رفتم و روز اول فروردين به تهران برگشتم. در چهارم فروردين 1336 دستهاي از راهزنان مسلح به سركردگي دادشاه در تنگ سرحد جنوب ايرانشهر به يك اتومبيل حمله كردند و چهار سرنشين آن را كشتند. يكي از مقتولان رئيس اصل چهار كرمان به نام «كارول» بود. فرداي روزي كه دكتر اقبال به سمت نخستوزير تعيين شد براي عرض تبريك پيش او رفتم و از وعدههايي كه داده بود پرسيدم. در جواب گفت: «اعليحضرت با حضور دو نفر بختياري در هيئت دولت موافقت نكردند. من آقاخان بختيار را به عنوان وزير كار معرفي كردم ولي اعليحضرت در مورد جهانشاه گفتند او بهتر است در خوزستان استاندار شود. اين مطلب را به اطلاع او برسانيد». گفتم: «تكليف خودم چه ميشود.؟» گفت: «منتظر باش؛ فردا خبر ميدهم». مطلب را به جهانشاهخان صمصام اطلاع دادم و او در پاسخ گفت: «من به خوزستان نميروم». چند روز از اين ملاقات گذشت تا اينكه دكتر نصرتالله كاسمي از من خواست تا ديداري با هم داشته باشيم. وقتي كه ايشان را ديدم، گفت: «قرار بود ابتدا من وزير فرهنگ بشوم ولي شاه گفته دكتر مهران در سمت خود باقي بماند و من وزير مشاور و سرپرست تبليغات باشم. من اين سمت را به اين شرط پذيرفتهام كه تو مديركل تبليغات باشي». به او گفتم: «سه سال است كه در اين سمت هستم؛ ولي دكتر اقبال حرف ديگري گفته بود». كاسمي گفت: «بنابراين، صبر ميكنيم تا خودش تصميم بگيرد». روز بعد دكتر اقبال كابينة خود را معرفي كرد و ناصر ذوالفقاري را به عنوان معاون نخستوزير و سرپرست تبليغات تعيين نمود. چندي بعد كه دو حزب مليون و مردم تشكيل شد، دكتر كاسمي به عنوان وزير مشاور و دبيركل حزب مليون منصوب شد ولي در مورد من، دكتر اقبال كوچكترين قدمي برنداشت. به هر حال، بدون توجه به بيمهري دكتر اقبال خود را از هرگونه فعاليت سياسي دور نگاه داشتم و بيشتر وقت خود را در انجمنهاي ادبي و با هنرمندان به سر بردم. □ چگونه به نمايندگي مجلس انتخاب شديد؟ چند سال بعد، باقر پيرنيا به سمت استاندار و نايبالتولية آستان قدس رضوي در خراسان منصوب شد. در سفري كه او به خارج از كشور رفته بود، در شهريور 1348زلزلة وحشتناكي شرق خراسان را ويران كرد و هزاران كشته و مجروح بر جاي گذاشت. پيرنيا كه فوراً به محل خدمت خود بازگشته بود، در حالتي كه سخت پريشان وحشتزده بود، از طريق وزارت كشور دعوت كرد كه ديداري با او داشته باشم. خوشبختانه در مشهد بودم. به ملاقاتش رفتم. ابتدا تصور ميكرد بابت ماجراي شهرداري شيراز از او گله دارم و از همكاري خودداري خواهم كرد؛ در صورتي كه چنين رويهاي در ذات من نبود. در پاسخ به او گفتم: «براي خدمت به هموطنان آسيبديده حاضرم هر مسئوليتي را بپذيرم. بعد هم فرداي آن روز به طرف گناباد كه مركز زلزله بود حركت كردم. خرابي و مصيبت دلخراش بود. با تمام توان، خدمت خود را شروع كردم. چند روز بعد ابلاغي صادر شد تا با سمت قائممقام استاندار خراسان، در مناطق زلزلهزده انجام وظيفه كنم. بعد هم هويدا نخست وزیر و سپس دکتر حسین خطیبی رئیس جمعیت شیر و خورشید سرخ سمت قائممقامي خود را در آن منطقه به من ابلاغ كردند. مدت سه سال در منطقه بودم و آنچه در توان داشتم با كمك مردم و ديگر مسئولان در مورد ترميم خرابيها و بعد هم ايجاد بناهاي جديد اقدام كردم؛ تا اينكه شاه و مقامات دولتي براي بازديد اوضاع به محل آمدند. پس ازچند روز، شاه در حضور نخستوزير و ديگر مقاماتي كه همراه بودند، از جمله دكتر منوچهر اقبال، از خدمات و زحمات من قدرداني كرد. در اين بازديدها، مردم گناباد درخواست كردند كه بايد رضا سجادي نمايندة ما در مجلس شوراي ملي باشد، مطلبي كه خودم قبلاً از آن اطلاع نداشتم. پس از پايان بازديد، شاه و همراهان به دعوت اسدالله علم به بيرجند رفتند، و من در محل مشغول كار خودم شدم. فرداي آن روز تلفني به من اطلاع داده شد كه فوراً به بيرجند بروم چون اعليحضرت فرمودهاند. ابتدا ناراحت شدم چون فكر كردم دكتر اقبال از اينكه مورد محبت قرار گرفتهام سعايت كرده است. علت اين بود كه بعد از قصه نخستوزيري اقبال كه گفتم، هيچگاه به او اعتنا نميكردم حتي اگر دو دست خود را هم براي دست دادن به طرف من دراز ميكرد، هميشه در پاسخ به او ميگفتم: «من با آدمي مثل تو كه قول و فعلت يكي نيست حرفي ندارم». و چون اين عمل را در اين سفر هم تكرار كرده بودم، از عكسالعمل او بيم داشتم. به هر حال، ناچار بودم با هليكوپتري كه آمده بود به بيرجند بروم به محض شرفيابي شاه گفت: «به علم گفتم: اين همه آدم بيكاره را اينجا جمع كردهاي ولي سجادي كه آن همه زحمت كشيده چرا او را دعوت نكردهاي؟» اين سخنان برايم بسيار شاديبخش بود. بعد هم متوجه شدم كه قرار است در ليست كانديداي نمايندگي دوره بيست و سوم نام مرا هم براي گناباد بگذارند. به علم گفتم: من اهل كار و فعاليتم؛ بايد استاندار بشوم وكالت به درد من نميخورد». در پاسخ گفت: «عجله نكن؛ بايد منتظر باشي تا آينده». به هر حال، ليست كانديداها اعلام شد. و من بايد به گناباد براي فعاليت انتخاباتي ميرفتم. معلوم شد دكتر اقبال فتنه كرده و براي گناباد، بانو ايراندخت اقبال خواهر خود را وارد ليست كرده است؛ ولي از آنجا كه شاه خواسته بود به من لطفي كرده باشد كوشش اقبال به جايي نرسيد و من در دورة بيست و سوم از بجنورد، كه آن هم از شهرستانهاي خراسان بود، نماينده مجلس شدم. در آن دوره، بجنورد دو نماينده داشت: خانلر قراچورلو و من. در دورة نمايندگي هم تا آنجا كه شرايط آن ايام اجازه ميداد از خدمت به مردم كوتاهي نميكردم و در عمران و آباداني بجنورد قدمهايي برداشتم كه در اين مورد هم بايد اهالي بجنورد اظهارنظر كنند. دورة بيست و سوم مجلس شوراي ملي از شهريور ماه 1350 آغاز شد و پايان دوره هم شهريور 1354 بود. در شانزدهم فروردين ماه 1354 فرمان انتخابات براي تعيين نمايندگان دوره بيست و چهارم مجلس شوراي ملي صادر شد. در همين ايام شاه در سفري به مشهد از كندي کارها، و عدم اجراي برنامههاي ساختماني در شهر مشهد اظهار نارضايتي كرد. اميراسدالله علم به عرض شاه رساند كه براي اقدامات اصلاحي وليان پيشنهاد كرده است، اگر اجازه بفرماييد، به رضا سجادي مأموريت داده شود به مشهد بيايد، و اين كارها را به عهده بگيرد. شاه در پاسخ گفته بود: قرار بود او را به استانداري كرمان بفرستيم؛ ولي اگر اين كارها فقط از عهده او برميآيد، اشكالي ندارد؛ بيايد تا بعد برايش فكر كنيم. من كوچكترين اطلاعي از اين مسائل نداشتم، تا اينكه مهندس عبدالله رياضي رئيس مجلس پيغام داد با او در دفترش ديداري داشته باشم. مطالبي را كه گفتم او براي من نقل كرد و گفت: «البته شما نمايندة مجلس هستيد و حقوق و مزاياي خود را تا پايان دوره دريافت خواهيد كرد؛ ولي امريه صادر شده است كه بايد به مشهد برويد و با وليان همكاري كنيد». در پاسخ گفتم: «موضوع مهم همكاري من با وليان است؛ با اطلاع از سوابق او گمان نميكنم اجراي اين دستور عملي باشد». رياضي گفت: «در اين مورد هم صحبت شده و همين حالا شما با اين شماره تلفن با وليان صحبت كنيد». بعد هم دستور داد شماره را گرفتند و پس از خوش و بشي كه با وليان كرد، گوشي تلفن را به دست من داد و گفت: «مطالب خودتان را بگوييد». من هم پس از حال و احوال با وليان به او گفتم: «شما از نحوة كار من آگاهي داريد، آيا در واقع با شيوهاي كه خودتان داريد ما ميتوانيم با هم همكاريكنيم؟» كه وليان در پاسخ گفت: «طبق اوامر صادره، شما در كارهاي خودتان اختيار كامل داريد و اطمينان داشته باشيد كه اختلافي پيش نخواهد آمد. در انتظار شما هستم». و بعد هم گفت: «امروز انجمن شهر شما را به عنوان شهردار مشهد انتخاب كرده است». به اين ترتيب يك بار ديگر بعد از سالها شهردار مشهد شدم. و اينخدمت ادامه داشت تا اواخر سال 1356 وظايفي كه به عهده داشتم در حدّ توان انجام ميدادم ولي به لحاظ جسمي خسته شده بودم به همين دليل به عنوان مرخصي به تهران آمدم. وليان تلفني به من گفت: «رضا، زدي به چاك؟» كه در پاسخ گفتم: «ديگر قادر به كار نيستم». بعد هم در وزارت كشور ابلاغي با عنوان مشاور وزير برايم صادر شد. تا اينكه اوضاع دگرگون شد و مردم انقلاب كردند. مأخذ: مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران RE: مصاحبه رادیویی - اسپونز - ۲۰-۷-۱۳۹۴ ۰۹:۴۴ صبح مصاحبه علی صفری با استاد حسین توصیفیان براي يافتن شماره تلفن استاد حسين توصيفيان، دو ماه وقت لازم بود! وقتي از روابط عمومي راديو و تمام كانالهاي متعارف روزنامهنگاران كه نااميد شدم توسط يك دوست توانستم شماره منزل ايشان را پيدا كنم و بالاخره يك ماه بعد پس از تماسهاي متعدد گفتگويي با ايشان داشتم. خواهش ميكنم بيوگرافي خودتان و چگونگي علاقهمنديتان به مقوله صدا و راديو را بفرمائيد.
من حقيقتا به كار گويندگي خيلي علاقه داشتم و به آن عشق ميورزيدم. در 4 ارديبهشت 1319 وقتي كه راديو تهران افتتاح شد، من در مقطع دبیرستان بودم. همه مردم راديو نداشتند. شاید در هر ده خانه يك راديو بود. آنها هم از برنامههاي خارجي استفاده ميكردند، چون ایران راديو نداشت. وقتي كه راديو تهران افتتاح شد من به گویندگی علاقه پیدا کردم. گوشم را به رادیو می چسباندم و خبرهاي رادیو را گوش می کردم. چون آن زمان صدای فرستنده رادیو بسیار بد به اصفهان و شهرستانها می رسید. بعد يك كتاب درسي يا هر چي كه دستم بود را عين گویندگان اخبار بلند بلند ميخواندم. سر كلاس انشا مثل گويندگان راديو انشایم را ميخواندم. همه ميگفتند چقدر صدایش بلند و خوب است. سال 1328 راديو اصفهان افتتاح شد. چند گوينده ميخواستند و من هم در تست گویندگی شركت كردم و قبول شدم و در راديو اصفهان مشغول به كار شدم. در ابتدا به برنامهاي به نام «ساعتي با شنوندگان» رفتم. در این برنامه ما با شنونده ها صحبت ميكرديم. شنوندهها تلفن ميكردند مسائل و مشكلاتشان را در حوضه شهري ميگفتند و ما اينها را پخش ميكرديم. وسط برنامه هم ترانههاي درخواستي مردم را پخش ميكرديم. من با آن برنامه شروع كردم و يک مدتي بعد در خبرهاي ساعت 4 «ايران و جهان» كه به صورت خيلي ناقص از خبرگزاري پارس آن زمان خبرها را به وسيله تلفن ميگرفتيم، بعنوان گوینده بودم. 4 سال گوينده خبر «ايران و جهان» بودم. در راديو اصفهان دوست عزيزي داشتم، هنرمند پيشكسوت و كمدين معروف اصفهان رضا ارحام صدر...
چندي پيش فوت كردند ...
بله و من هم براي خاكسپاري ایشان به اصفهان رفتم. خداوند رحمتش کند، خیلی مشوق من بود. هر وقت برنامهاي اجرا ميكردم به من ميگفت خيلي خوب بود. ایشان هم خبرهاي استان را ميخواندند.
ايشان هم در راديو بودند؟
بله، چهار سال همكار بوديم در راديو اصفهان ايشان شبها هم در تاتر كار ميكردند، كمدين معروف بود.
چطوری به تهران آمدید؟
زمانی که می خواستند تونل كوهرنگ كه قسمتي از آب زاينده رود را تامين ميكند را افتتاح کنند، مدير كل انتشارات راديو تهران با چند تن از خبرنگاران براي پوشش خبري به اصفهان آمده بودند. اینها بدلیل صدای بد و ضعیف رادیو تهران، نميتوانستند خبر ساعت 2 بعدازظهر را که از این رادیو پخش می شد، بشنوند. بنابراین 2-3 روزي كه اصفهان بودند از خبرهاي ايران و جهان غافل بودند. بعد رئيس رادیو اصفهان به اينها گفته بود اگر ميخواهيد اخبار را گوش کنید، ساعت 4 بعدازظهر خبرهای راديو اصفهان بشنويد. اينها تعجب كرده بودند كه چطور ما نميتوانيم خودمان خبرها را از راديو بشنويم! شما این اخبار را از كجا كسب ميكنيد؟
گفته بودند ما يك گوينده جواني داريم كه اينها را تندنويسي ميكند و خودش هم با خط خودش ميخواند. مديركل انتشارات راديو تهران تعجب کرده بود که مگر هم چنين چيزي امكان دارد؟! پرسیده بودند این گوینده کلاس تندنویسی رفته؟ رئیس رادیو اصفهان گفته بود: خیر چون علاقه داره و عشق داره از گيرنده ارتش می شنود و روی کاغذ می نویسد. گیرنده ارتش؟!!
بله. راديو اصفهان فرستنده مستقل نداشت، از فرستنده ارتش استفاده می کرد. من يك دفعه به فكرم رسيد فرستنده قوی ارتش حتما گیرنده قوی هم دارد. چون هر فرستندهاي يك گيرندهاي هم دارد. از مسئول فني آنجا پرسیدم که می تواند راديو تهران آن زمان را بگيرد تا ببينم صدا چطوره؟
وقتي تنظيم كرد و گرفت، ديدم براحتی می توانم بشنونم. خيلي صاف نبود اما ميتوانستم گوش كنم. 2 هفته تمرين كردم ساعت 2 بعدظهر در همان فرستنده اينها را به اصطلاح تند نويسي ميكردم. اين فرستنده داخل باشگاه افسران بود؟
داخل باشگاه افسران بود در يكي اتاقها يك فرستنده كوچكي بود.مشكل نظامي كه نداشت شما ميتوانستيد راحت آنجا بروید؟
نه، راديو اصفهان از ساعت 2 بعدظهر آنجا برنامه داشت و از فرستنده لشكر پخش ميكردند. 2 هفته تمرين كردم و احساس کردم ميتوانم اينكار را بكنم. هفته سوم مرحوم ارحام صدر گفت: بارئیس رادیو در ميان بگذار كه همچنين تصميمي داری و تاکید کرد اگر اين كار را بكني بسيار عالي است.
خلاصه شروع كردم، هفته سوم خودم تند نويسي كردم. فرصت برای بازنویسی و ماشین نویسی نبود چون باید ساعت 4 عصر اخبار را می خواندم و گاهی اخبار تهران بیش از یکساعت طول می کشید. بنابراین اخبار تندنویسی شده را منظم می کردم و خودم می خواندم. اما مديركل انتشارات راديو باور نکرد، از پشت شيشه آن فرستنده كار من را ديد و بعد آمد و گفت شما چون علاوه بر استعداد، صدای خوب و مناسب هم داری، باید به تهران برای گویندگی بیایید. اسم مدیرکل یادتان هست؟
این موضوع برای چند دهه پیش است، حافظهام ياري نميكند. خلاصه همان جا حكم من را نوشتند. وقتی آمدم تهران بدلیل آنکه از قبل حکم داشتم پیش رئیس رادیو که آن زمان آقای امير معز بود رفتم.
آن موقع گويندگان توانمند در رادیو تهران مثل رضا سجادي، بشير فرهمند، تقي روحاني آنجا بودند. رئيس راديو نيش خندي زد و گفت يک گوينده با لهجه اصفهاني هم پيدا كرديم بعد به مدير كل انتشارات زنگ زد و پرسید آیا ايشان با لهجه صحبت ميكنند كه گفتند نه، ما در اصفهان شنیدیم که لهجه ندارد. اينها باورشان نشد و گفتند خوب حالا بيا داخل يكي از اين استودیوها يك چيزي بخوان. يادم هست آقايان سجادي و روحاني رفتند تا متنی برای خواندن من پیدا کنند. من هم داخل استودیو نشسته بودم اشاره كردم متن نميخواهم و از حفظ ميخوانم. اينها باز تعجب كردند و گفتند شروع كن! من هم اخباری را که همیشه تندنویسی می کردم را از حفظ خواندم؛ «امروز ساعت ده صبح ...» ده دقيقه صحبت كردم و اينها از پشت شيشه نگاه ميكردند بعد به من گفتند به متنی که می خواندی توجه نكرديم، فقط ميخواستيم یک لهجه از کلامت بگیریم که نتوانستیم. من با خبرهاي «3 دقيقهاي» شروع كردم و با ضبط ادامه دادم، در برنامههاي به اصطلاح زنده مانند، زن و زندگي نیز بودم. تا اینکه رئيس راديو به آقاي معينيان، مدير كل وقت انتشارات راديو که هنوز به وزارت و اینها تبدیل نشده بود، پيشنهاد كرد كه ايشان تسلط كافي، اعتماد به نفس، صداي خوب دارد و ما نميتوانيم برای اخبار ساعت 14 فقط دو گوينده داشته باشيم و به ایشان نیاز داریم. ولی مدير كل قبول نميكرد و ميگفت كار سادهاي نيست و در واقع كار هر كس نيست، بايد حتما با خودش هم صحبت كنم و با من صحبت کرد و پرسید شما خبر را می توانی بخوانی؟ با اعتماد به نفس کامل گفتم اگر شما بخواهيد من ميتوانم. قرار شد از پس فردای آن روز كار بكنم. آن روز خبرهاي مجلس هم بود كه جلوي من گذاشتند. يك خانم هم به نام «عاطفي» به اصطلاح همتاي من بود. يک خبر را ایشان ميخواند و يک خبر را من می خواندم و اخبار مجلس به من افتاد بدون تپق خواندم و بیرون آمدم. آقاي معينيان در كريدور قدم می زد و از راديو كريدور به اخبار گوش می کرد. آدم شدیدا منضبط و جدی بود که بندرت لبخند می زد. وقتی من را دید سری تکان داد و لبخندی زد و گفت: «خوب بود» و رفت. شما اساتيدي هم داشتيد كه در ابتداي كار آموزش ببينيد؟
نه، من گفتم كه فقط به راديو گوش ميكردم.
بعد كه وارد راديو تهران شدید هم هیچ دوره ای ندیدی؟
در رادیو تهران كلاسهاي متعددي براي گزارشگري، خبرنگاري و ... چون معتقد بودند يك گوينده - گزارشگر بايد اين كلاسها را طی کند..
نام اساتيد مشهورتان را به یاد دارید؟
دكتر ضياءالدين سجادي بود كه خداوند رحمتش کند. دكتر صفا و دكتر نيره سينا هم بودند. اينها عضو شوراي نويسندگان راديویي آن زمان بودند و سركلاسها هم ميآمدند. استاد خارجي هم داشتيم و مطالبي راجع به كار گويندگي و اينها ميگفت.
آن زمان تلويزيون وجود نداشت ... فقط يك تلويزيون خصوصي آمد آن هم تلويزيون «ثابت پاسال» بود. اما يكي دو سال بيشتر نبود چون وقتي تلويزيون دولتي آمد آن رفت
پس رسانه اصلي راديو بود؟
آن زمان را که می گویم همه به راديو گوش ميكردند، واقعا همه به راديو گوش مي كردند. البته راديو هم اوايل خيلي كم بود. بعد كه راديو دولتي شد در 4 ارديبهشت 1319 دستگاه های گیرنده راديو هم وارد شد. مردم يواش يواش راديو خريدند و همه هر چي ميخواستند از راديو گوش ميكردند. الان شما يك صحبتي كرديد كه «راديو مهجور است»، من اينطور فكر نميكنم، درست است كه الان رادیو رقيب پيدا كرده، ولي چون راديو در دسترس همه هست ولي هنوز جايگاه خودش را دارد.
از لحاظ كيفي و تخصصي وضعيت مجريهاي جوان فعلي را شما چطور ميبينيد؟
راديو يك وسيله شنيداري است. تصويري نميبينند، بنابراین بايد حتما صداي گوينده راديو خوب باشد. البته حالا روي اين وسيله توجه كردند. در گذشتههاي دور اگر برای جذب گوینده فراخواني مي كردند، یک عدهاي اسم مينوشتند و مراجعه ميكردند. اول تست صدا می گرفتند و نوار ضبط شده صدای آنها را در يك كميسيون می گذاشتند. در آن کمسیون استاد دانشگاه و یك گوينده پيشكسوت كه سالها كار كرده بود مينشستند و اين صدا را گوش ميكردند تا ببينند اصلا اين صدا براي راديو مناسب هست يا نه. اگر صدا تایید می شد در مرحله بعد بررسی می کردند كه تحصيلاتش آن فرد چیست. اما متاسفانه اوايل انقلاب برخی از گويندگان جدید که آمدند اصلا صدايشان براي راديو مناسب نبود. ولي خوب برنامه اجرا ميكردند.
از لحاظ تكنيك چهطور؟ تكنيك گويندههاي الان قابل قياس با گويندگان ...
من نميخواهم نام ببرم ...
اسم نبريد ...
من اعتقاد دارم وقتي يك گوينده با شنونده صحبت ميكند چه در راديو چه در تلويزيون بايد يك ارتباط كلامي خوب برقرار كند يعني بتواند صميمانه با شنونده يا بيننده ارتباط برقرار كند. متاسفانه بعضي وقتها من ميبينم كه بعضيها صدایشان را مياندازند داخل گلويشان صحبت ميكنند مثل اينكه خيلي آدم بالايي هستند و لطف ميكنند كه براي شما صحبت ميكنند يا اينكه تافته جدا بافتهاي هستند. در حالي كه اينطور نيست، شنونده وقتي به يك گوينده بها ميدهد كه با صميميت صحبت كند، البته خواندن خبر با خواندن برنامههاي خانوادگي فرق ميكند. استاد در فرمايشاتتان چند بار از عبارت «سی سال» برای میزان فعالیتتان استفاده کردید. فكر ميكنم خيلي بيشتر از سي سال فعالیت داشتید. تا زمان بازنشستگی را حساب کردید؟
بله، من تا زمان بازنشستگي را حساب كردم، سال 1358
بعد از آن سال فعالیت نداشتید؟
نه، اصلا فعاليت نداشتم. گفتم دیگر بس است. سي سال خدمت كردم. البته در كشورهاي ديگر وقتي يك گوينده بازنشسته ميشود ده فرستنده ديگر سریع او را جذب می کنند حقوق خوبي هم می دهند. اما در كشور ما چنين نيست.
در بحث آموزش پرسنل جوان و انتخاب از اين عناصر پيشكسوت استفاده نميشود؟
به صورت كامل نه. اما گزارشگرهاي پيشكسوتي داريم که در اين كلاسها تدریس می کنند. بعضي وقتها از من هم ميخواهند به كلاس راديو بروم، اما بهطور روتين نيست. 2 یا 3 ماه يكدفعه است.
استاد خاطره ای از این مدت فعالیت دارید؟
خاطرات تلخ و شيرين زياد است اما من فقط دو خاطره برايتان تعريف مي كنم يكي تلخ و ديگري شرين، اول از خاطره شرينم شروع مي كنم و آن خاطره مربوط به سال 1354 است وقتي كه از راديو مامور شدم براي تهيه گزارش از مناسك حج تمتع به خانه خدا مشرف شوم، همينكه وارد خانه خدا شدم و چشمم به ديوارهاي كعبه افتاد از خدا خواستم كه به من كمك كند تا بتوانم يك گزارش خوب تهيه كنم چه از حجاجي كه از ايران رفته بودند و چه از مراسم حج .در آنجا 4تا5 روز قبل از مراسم حج روز 8 ذي حجه مراسمي است كه در آن روز پرده كعبه به كنار مي رود ديوارها و در طلايي معلوم مي شود و صحن با گلاب ناب ايراني شستشو مي شود .و در اين روز فقط پادشاهان، بزرگان و وزرا ميتوانند وارد محوطه و طبقه دوم آنجا شوند .من خيلي دوست داشتم وارد آنجا شوم تا بتوانم پخش مستقيم را از آنجا داشته باشم كه البته خيلي سخت بود. در آن زمان چون ابتدا گزارش به جده مي رفت و از آنجا به ايران فرستاده مي شد .اين بود كه با يكي از دوستانم كه در عربستان بود هماهنگ كردم و آنها توانستند اين كار را انجام دهند و من از داخل خانه كعبه مستقيما روي راديو ايران رفتم و اين از افتخارات من است، افتخاري كه شامل كمتر كسي مي شود.
واما خاطره تلخ من مربوط به زماني است كه در بويين زهرا زلزله مهيبي رخ داد و من رفتم آنجا براي تهيه گزارش و با صحنه هاي بسيار دردناك و مناظر خونين و آوارها و افرادي كه كشته شده بودند روبرو شدم و وقتي كه خواستم گزارش تهيه كنم، اينقدر تحت تاثير قرار گرفته بودم (به قول معروف از دل برايد لاجرم بر دل نشيند) كه نمي توانستم كنترلي داشته باشم و شروع به گريه كردم و اين گزارش اينقدر تاثير گذار بود كه چند روز بعد هلال احمر با راديو تماس گرفت و گفت كه از مردم بخواهيد كه جنس و پوشاك و غذا براي كمك به هلال احمر نفرستند چون اينقدر كمك هاي مردمي زياد بوده كه انبارها پر شده و ديگر جايي براي انبار كردن نداريم و در همانجا هم از راديو و گزارشگر كه من بودم تقدير كردند. ظاهرا شما برنامه «تقويم تاريخ» را اوايل دهه پنجاه اجرا ميكرديد؟
اينها را شما از كجا ميدانيد؟!
بله، من تقويم تاريخ را هم ميخواندم با خانمي به نام خانم رضايي. یادتان هست چه سالي و با ايده چه كسي اجرا شد؟
آنجا يک کميسیونی داشتند. با شركت مدير كل انتشارات مينشستند برنامهريزي ميكردند تا برنامه جديد وارد كار كنند دقيقا یادم نیست که ایده آن با چه کسی بود.
برنامه تولیدی بود؟گوينده دیگری هم کمک شما در اجرا بود؟
يك گوينده زن بود، يك گوينده مرد، يكي من ميخواندم يكي ایشان. بله، تولیدی بود.
یادتان میآيد تهیه کننده و سردبیر چه کسانی بودند؟
فكر ميكنم تهیه کننده آقاي ميرزائي بود. الان حضور ذهن ندارم، خيلي وقت پیش بود ...
تهیه کنندگان خوبی داشتیم. مثل شاهرخ نادري، شرفي. اینها در کدام برنامه تهیه کننده بودند؟
شاهرخ نادري در برنامه «جمعهها با راديو» بود. شرفي برنامه داستانهاي شب را ضبط ميكرد.
استاد يادتان نيست «تقويم تاريخ» تا چه زمان پخش ميشد؟
بعد از خروج من از این برنامه، باز هم «تقويم تاريخ» ادامه داشت. من به يك برنامه ديگر رفتم ...
چه سالي قطع همكاري كرديد؟
قطع همكاري نكردم. يه برنامه هاي ديگر رفتم. كارم زياد شده بود. اما یادم نیست چه سالی بود.
یادتان هست بعد از شما چه كسي اينكار را انجام ميداد؟
نه، يادم نيست.
علت توقف اين برنامه در زمان پيش از انقلاب را می دانید؟
نه، نميدانم. خيلي از برنامهها متوقف شد..
آخر سال 1362 برنامه «تقویم تاریخ» احيا شد و توسط آقای «عبدا... فجری» تا سال 1384 اجرا شد. زمان احيا برنامه با شما جهت همکاری تماس نگرفتند؟
خودم گفتم نوبت جوانهاست. چقدر گويندگي كنم؟!!
در سالهاي طلايي رادیو، يكي از مهم ترين كاركردهای رادیو، بحث سرگرمي بود ...
اغلب اين برنامهها زنده پخش ميشد، ما استوديو نداشتيم. استوديو ما ضلع جنوبي ميدان ارگ مال وزارت كشور بود. بالاي وزارت كشور 2 تا استوديو درست كرده بودند و به راديو داده بودند. ما اصلا پايين استوديو نداشتيم. بعدا زمان آقاي مدينيان 3-2 تا استوديو ساخته شد استوديو فقط بالاي وزارت كشور بود که اركستر ميآمد برنامه زنده اجرا ميكرد.
منظورم این بود که برنامههاي طنز تركيبي و نمايشي آن زمان را اگر بخواهيم با برنامههاي الان قياس كنيم، حجم ساعت چقدر تفاوت كرده و چرا اين تفاوت ايجاد شده؟ نظرتان درباره قیاس آنها چیست؟
من همين قدر ميدانم كه آن موقع نويسندههاي خيلي خوبی بودند. نمايشنامههاي خوبي مينوشتند. هنر پيشههاي توانايي هم داشتيم مثل محتشم، سارنگ، ژاله علو و ...، دستشان باز بود. هر نويسندهاي را كه خوب بود به كار ميگرفتند. الان هم برنامههایشان خوب است. استاد حرف آخر ؟
به هر حال ما يك زماني عشق به كار داشتيم و خيلي زحمت كشيدم و حالا هم فقط يك چيزي را ميخواهم بگویم. قبل از اينكه به ياد هم باشيم كنار هم باشيم.
---------------------------------------------------------------------منظور من از اين حرف اين است كه افرادي پيشكسوتاند و سالها زحمت كشيدن بايد در زمان حياتشان ازشان تجليل و تقدير شود. بعد از مرگ هزاران تاج گل هم كه كنارشان بگذارند فايدهاي ندارد. خودم را عرض نميكنم. من به اندازه كافي از طرف اين انجمنها و سازمانها تجليل شدم ولي براي كسانيكه واقعا زحمت كشيدن و عمري از اينها گذشته بايد ازشان تجليل شود. زنده باشيد مأخذ: هفته نامه بین الملل هنرمند |