انجمن سینما کلاسیک
دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن سینما کلاسیک (http://cinemaclassic.ir)
+-- انجمن: سالن موسیقی و ادبیات (/Forum-%D8%B3%D8%A7%D9%84%D9%86-%D9%85%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9%82%DB%8C-%D9%88-%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D8%AA)
+--- انجمن: اشعار ، رمانها و متون ادبی زیبا و دیوان اشعار و کتب کلاسیک (/Forum-%D8%A7%D8%B4%D8%B9%D8%A7%D8%B1-%D8%8C-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%87%D8%A7-%D9%88-%D9%85%D8%AA%D9%88%D9%86-%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C-%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%D9%88-%D8%AF%DB%8C%D9%88%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B4%D8%B9%D8%A7%D8%B1-%D9%88-%DA%A9%D8%AA%D8%A8-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%B3%DB%8C%DA%A9)
+--- موضوع: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) (/Thread-%D8%AF%D9%81%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D8%B9%D8%B1-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%B3%DB%8C%DA%A9-%D9%88-%D9%86%D9%88)

صفحه‌ها: 1 2 3


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده8 - ۲-۲-۱۳۹۵ ۱۲:۱۶ عصر

شعری بلند از دکتر سید مهدی موسوی به نام: پدرم


نخواستم‌ که ‌به ‌من ‌درس آب و نان ‌بدهی
مرا گرفتـــه و از خواب هـــا تکان بدهـــی

نخواستم کـــه بگویــم: «پدر بمان با من»
زمین نخواست تو را تا به من زمان بدهی

نخواستم که بگویی چه می شود بی ‌تو
نخواستم که به من راه را نشان بدهی

«قبـــول» کردی و کردم جدایــی و غـــم را
که ‌خواستی بروی تا که «امتحان» بدهی

نخواستم بنویسم زمانه از سنگ است
نخواستم بنویسم ولی دلم تنگ است

برای تو کــه مرا بیش و بیشتر بودی
صدای اطمینان، روی قفل در بودی!

برای تــو کـــه دوباره مرا بغل بکنی
تویی که از دل این بچّه باخبر بودی

برای اسم قشنگت که یاری ام می داد
طلسم آرامش موقــــع ِ خطــــر بـــودی

برای تو که تمامی ِ خوب های منی
برای تو که خلاصه کنـم: پدر بودی!!

قرار شد کـه به من غربت جهان برسد
قرار شد پدر من بـــه آسمــان برسد

که منتظر باشم تا دوباره در بزنی
کسی بیاید و تنها پلاکتان برسد!

تو نیستی و من و بــرج هــای تکراری
تو نیستی و من و عشق های بازاری

تو نیستی و مرا می جوند هی شک ها
تو نیستـی و من و خنده ی مترسک ها

تو نیستـی و من و روزهـای شبزده ام
تو نیستی و من و قلب خارج از رده ام!

تو ساختی همه ام را، اگرچه سوختمت
کـه توی «کنگره» با سکّه ای فروختمت

فروختــم همــــه ‌ی خاطرات دورم را
فروختم همه ی خویش را، غرورم را

فروختم به سرانگشت ها و تحسین ها
و گم شدم وسط ِ بوق ها و ماشین ها

و گم شدم وسط ِ شهـر و بازی مُدها
میـان خنده‌ی «هرچند»ها و«لابد»ها

و گـــم شدند تمامــی آن اصولــی که...
و گم شدم وسط ِ کیف های پولی که...

پدر! صریح بگویم، صریـح و بی پرده
پدر! نگاه بکن: مهدی ات کم آورده

بگیر دست مرا مثل کودکــی هایم
بگیر دست مرا... پا به پات می آیم

بگیر و پاره ‌کن این روزهای‌ زشت مرا
به دست حادثه نسپار سرنوشت مرا...

شبی دراز شده، اعتراض ها مرده
غـــرور در دل «بازی دراز»هــا مرده

قرار تازه‌ ی ‌من، توی ‌کوچه، ساعت ‌هشت
و بــی قراری تو توی جبهه ی «سردشت»

و بی قراری تیر و تو، توی «چزّابه»
هـــزار دختر و من، پیتزا و نوشابه

شبی ‌که غصّه از این بیشتر نخواهد شد
شبـی دراز کـــه دیگر سحر نخواهد شد

نشسته است زمستان، بهار خوابیده
شبی که ساعت شمّاطه دار خوابیده

بگیر دست مرا، مثل مرده ها سردم!
پدر! کمک بکن از راه رفتــــه برگـردم

که از زمانه بپرسم: چرا، چرا و چرا؟؟؟
که افتخار کنم عکس روی طاقچه را

که افتخار کنم خنده ی قشنگت را
که باز بوسه زنم لوله ی تفنگت را

کــه باز زنده کنــــم  خاطرات  دورم  را
که پس بگیرم از این سال ها غرورم را

هــزار ترکش اندوه مانده توی سرم
نگاه می کنم و از همیشه گیج ترم

هزار مدفن گمنام روبروی من است
هزار ابـــر لجوجند تــوی چشم ِ ترم

که ‌بیست ‌سال ‌گذشته ‌ست، بیست ‌سال ‌تمام
هنوز منتظرم، مثل قبل منتظرم!

نمی رسیم بـــه هـــم مثل ریل های قطار
که آسمان ‌تو ‌دور است ‌و من ‌شکسته ‌پرم

تمام عشق، تمام ِ زمان، تمــام زمین
تمام شعر من و اشک های مختصرم

تمام آنچه ‌که باید، تمام ‌آنچه ‌که نیست

برای خوبترین واژه ی جهان:

                   پدرم
 

 


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - منصور - ۷-۲-۱۳۹۵ ۱۱:۳۲ صبح

گویند روزی شاه نعمت الله ولی سنگ پاره یی از زمین برداشته و به درویشی داد و فرمود که این سنگ را نزد جوهری  برده و بپرس که قیمت این سنگ چنداست؟ چون قیمت معلوم کنی از جوهری گرفته آن را باز آور و چون درویش آن سنگ را به نظر جوهری بُرد، جوهری پاره‌ای لعل دید که در عمرِ خود مثل آن لعل ندیده بود. قیمت آن لعل را هزار درم گفت. درویش سنگ را باز گرفته به خدمت شاه باز آورد. آن حضرت فرمود تا آن سنگِ لعل شده را صلایه (تکه تکه) نمود شربت ساخت و هر درویشی را قطره یی چشانید و فرمود:

ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم  /  صد درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم

درحبسِ صورتیم و چنین شاد و خرّمیم  /  بنگر که در سراچهٔ معنی چه‌ها کنیم

رندانِ لاابالی و مستانِ سرخوشیم  /  هشیار را به مجلسِ خود کی رها کنیم

موجِ محیط و گوهرِ دریای عزتیم  /  ما میل دل به آب و گِل، آخر چرا کنیم

در دیده رویِ ساقی و در دست جامِ می  /  باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم

ما را نَفَس چو از دمِ عشق است لاجرم  /  بیگانه را به یک نفسی آشنا کنیم

از خود برآ و در صفِ اصحابِ ما خرام  /  تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم



میگویند وقتی حافظ (که در زمان شاه نعمت الله ولی زندگی میکرد) این حکایت و این شعر را شنید شعر زیر را سرود:


آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند  /  آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند؟

دردم نهفته به که طبیبان مدعی  /  باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
...


---------------------------------------------------------------------------------------------
توفیقی دست داد امسال بر مزار این عارف و شاعر بزرگ (در ماهان کرمان) باشم .. . شاه نعمت الله از نوادگان پیامبر اسلام و یکی از بزرگترین صوفیان تاریخ تصوف و عرفان در ایران است که برخلاف عادت این گروه ، مردم را به برای تزکیه نفس به خدمت برای خلق فرا میخواند. پیشگوئیهای وی نیز مشهور است...


[تصویر: 1461657680581.jpg]



 

 

 

 

 


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده8 - ۱۸-۲-۱۳۹۵ ۱۲:۱۵ صبح

 آن جاده و غروب قشنگی که داشتیم


این روزهــا  کـــــه آینه هم  فکــر ظاهر است
هرکس که گفته است خدا نیست کافر است


با  دیدن  قیافه  این  مردمان ِ خوب
باید قبول کرد که گندم مقصّر است

آن سایه ای که پشت سرت راه می رود
گرگی مخوف در کت و شلوار عابر است


کمتر  در  این  زمانه  بـــه  دل  اعتماد  کن
وقتی گرسنه مانده به هر کار حاضر است


شاعر فقط برای خودش حرف می زند
در گوشه اتاق فقط عکس پنجره ست


آن جاده و غروب قشنگی که داشتیم
حالا نمــاد فاصله در ذهن شاعر است


در ایــن دیار ، آمدن نــو بهـار ِ پوچ
تنها دلیل رفتن مرغ مهاجر است


دارد قطار فاجعـــه نزدیک مــی شود
بمبی هنوز در چمدان مسافر است


 سید مهدی موسوی


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده3 - ۲-۴-۱۳۹۵ ۰۹:۲۰ صبح

آسمان، آبی تر،
آب آبی تر.
من در ايوانم، رعنا سر حوض.

رخت می شويد رعنا.
برگ‌ها مي‌ريزد.
مادرم صبحی می گفت: موسم دلگيری است.
من به او گفتم: زندگانی سيبی است، گاز بايد زد با پوست.

زن همسايه در پنجره‌اش، تور مي‌بافد، مي‌خواند.
من "ودا" مي‌خوانم، گاهي نيز
طرح می ريزم سنگی، مرغی، ابری.

آفتابی يكدست.
سارها آمده‌اند.
تازه لادن‌ها پيدا شده‌اند.
من اناري را، مي‌كنم دانه، به دل می گويم:
خوب بود اين مردم، دانه‌های دلشان پيدا بود.
می پرد در چشمم آب انار: اشك می ريزم.
مادرم می خندد.
رعنا هم.

سهراب سپهری


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده15 - ۴-۴-۱۳۹۵ ۰۹:۴۲ عصر

شب است
 شبی آرام و باران خورده و تاریک
کنار شھر بی غم ، خفته غمگین ، کلبه ای مھجور
فغانھای سگی ولگرد می آید به گوش از دور
به کرداری که گویی می شود نزدیک
درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه
قطره ھایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
دود بر چھره ی او گاه لبخندی
که گوید داستان از باغ رؤیای خوش آیندی
نشسته شوھرش بیدار ، می گوید به خود در ساکت پر درد
 گذشت امروز ، فردا
را چه باید کرد ؟
کنار دخمه ی غمگین
سگی با استخوانی خشک سرگرم است
دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند
 دل و سرشان به می ، یا گرمی انگیزی دگر گرم است...
شب است
شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک
نمی گرید دگر در دخمه ، سقف پیر
و لیکن چون شکست استخوانی خشک
به دندان سگی بیمار و از جان سیر
زنی در خواب می گرید
نشسته شوھرش بیدار
خیالش خسته ، چشمش تار . . .


اخوان ثالث


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - منصور - ۱۲-۴-۱۳۹۵ ۱۱:۰۸ صبح

از روسیه با عشق بسوی تو پرواز میکنم
پس از جدائی از تو بسیار عاقلترم
سراسر دنیا را گشتم تا دانستم که باید از روسیه با عشق بسوی تو بازگردم
چهره ها و جاهای بسیاری دیدم و گاهی هم لبخندی زدم ، ولی یاد تو همیشه آزارم میداد
هنوز غرور جوان و خاموش من نمیگذاشت عشقم را به تو ابراز کنم
از ترس آنکه بگوئی : نه
به روسیه پرواز کردم ولی در آنجا ناگهان دریافتم که تو بازهم یاد مرا در سر داری
صبر من دیگر تمام شده است
بسوی تو پرواز میکنم. از روسیه با عشق


( شاعر : مت مونرو )
(براساس این ترانه و با نام آن ، یکی از فیلمهای جیمز باند ساخته شد.... از روسیه با عشق From Russia With Love )

 [تصویر: 1467444256051.jpg]
 


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده13 - ۱۵-۴-۱۳۹۵ ۰۸:۵۹ صبح

[تصویر: U3lOO.jpg]


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - اکتورز - ۲۰-۱۰-۱۳۹۵ ۰۷:۲۹ صبح

شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
مرا دریاب ، ای خورشید در چشم تو زندانی !

خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را
به جادوی بهار خنده هایت می شکوفانی

بهار از رشک گل های شکر خند تو خواهد مرد
که تنها بر لب نوش تو می زیبد ، گل افشانی

شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من
اگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی

یقین دارم که در وصف شکر خندت فرو مانَد
سخن ها بر لب «سعدی» ، قلم ها در کف «مانی»

نظر بازی نزیبد از تو با هر کس که می بینی
امید من! چرا قدر نگاهت را نمی دانی ؟

شعری بسیار زیبا از زنده یاد حسین منزوی که سال گذشته جناب استاد بهروز رضوی در برنامهء خندوانه
آنرا دکلمه کردند .


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - بن وید - ۲۰-۱۰-۱۳۹۵ ۰۳:۱۳ عصر

زیر باران بیا قدم بزنیم از زنده یاد مجتبی کاشانی
زير باران بيا قدم بزنيم
حرف نشنيده اي به هم بزنيم
نو بگوييم و نو بينديشيم
عادت كهنه را به هم بزنيم

و زباران كمي بياموزيم
كه بباريم و حرف كم بزنيم
كم بباريم اگر، ولي همه جا
عالمي را به چهره نم بزنيم

چتر را تا كنيم و خيس شويم
لحظه اي پشت پا به غم بزنيم

سخن از عشق خود بخود زيباست
سخن عاشقانه اي به هم بزنيم

قلم زندگي به دست دل است
زندگي را بيا رقم بزنيم

«سالكم» قطره ها در انتظار تواند
زير باران بيا قدم بزنيم