انجمن سینما کلاسیک
دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن سینما کلاسیک (http://cinemaclassic.ir)
+-- انجمن: سالن موسیقی و ادبیات (/Forum-%D8%B3%D8%A7%D9%84%D9%86-%D9%85%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9%82%DB%8C-%D9%88-%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D8%AA)
+--- انجمن: اشعار ، رمانها و متون ادبی زیبا و دیوان اشعار و کتب کلاسیک (/Forum-%D8%A7%D8%B4%D8%B9%D8%A7%D8%B1-%D8%8C-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%87%D8%A7-%D9%88-%D9%85%D8%AA%D9%88%D9%86-%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C-%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%D9%88-%D8%AF%DB%8C%D9%88%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B4%D8%B9%D8%A7%D8%B1-%D9%88-%DA%A9%D8%AA%D8%A8-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%B3%DB%8C%DA%A9)
+--- موضوع: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) (/Thread-%D8%AF%D9%81%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D8%B9%D8%B1-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%B3%DB%8C%DA%A9-%D9%88-%D9%86%D9%88)

صفحه‌ها: 1 2 3


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده8 - ۱۴-۱۰-۱۳۹۴ ۰۹:۱۵ عصر

از خواب ها پرید، از گریه ی شدید




  از خواب ها پرید، از گریه ی شدید
  اما کسی نبود... اما کسی ندید...

   از خواب می پرم، از گریه ی زیاد
   از یک پرنده که خود را به باد داد

   از خواب می پری از لمس دست هاش
   و گریه می کنی زیر ِ پتو یواش

   از خواب می پرم می ترسم از خودم
   دیوانه بودم و دیوانه تر شدم

   از خواب می پری سرشار خواهشی
   سردرد داری و سیگار می کشی

   از خواب می پرم از بغض و بالشم
   که تیر خورده ام که تیر می کشم

   از خواب می پری انگشت هاش در...
   گنجشک پر... کلاغ پر... پر... پرنده پر...

   از خواب می پرم خوابی که درهم است
   آغوش تو کجاست؟! بدجور سردم است

   از خواب می پری از داغی پتو
   بالا می آوری... زل می زنی به او...

   از خواب می پرم تنهاتر از زمین
   با چند خاطره، با چند نقطه چین

   از خواب می پری شب های ساکت ِ
   مجبور ِ عاشقی! محکوم ِ رابطه!

   از خواب می پرم از تو نفس، نفس...
   قبل از تو هیچ وقت... بعد از تو هیچ کس...

   از خواب می پری از عشق و اعتماد!
   از قرص کم شده، از گریه ی زیاد

   از خواب می پرم... رؤیای ناتمام!
   از بوی وحشی ات لای ِ لباس هام

   از خواب می پری با جیر جیر تخت
   از گرمی تنش... سخت است... سخت... سخت...

   از خواب ها پرید در تخت دیگری
   از خواب می پرم... از خواب می پری...

   چیزی ست در دلت، دردی ست در سرم
   از خواب می پری... از خواب می پرم...


سید مهدی موسوی


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - شهرزاد - ۲۱-۱۰-۱۳۹۴ ۰۱:۰۳ عصر

شعری زیبا از ملک الشعرای بهار

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید

یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید

هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد منش  آزاد کنید

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه  صیاد کنید


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده8 - ۲۱-۱۰-۱۳۹۴ ۰۶:۰۱ عصر

حسی شبیه غم

حسی شبیه غم بدنم را گرفته بود
از خانه ای که بوی تنت را گرفته بود

می خواستی که جیغ شوی: خسته ام عزیز!
یک دست خسته تر دهنت را گرفته بود !!

می خواستی فرارکنی مثل دو چشم خیس
چیزی مقابل رفتنت را گرفته بود

می خواستی بمیری از دست ِ دست هاش ..
با گریه گوشه ی کفنت را گرفته بود

لعنت به روزگار که از خاطرات من
حتی خیال داشتنت را گرفته بود

لعنت به روزگار که ما را دو نیم کرد
چیزی شبیه «تو» که منت را گرفته بود

که اولاً «گرفته دلم» ثانیاً شبی↓
تیره تمام ثانیه ات را گرفته بود !!

حسی شبیه غم بدنت را گرفته بود
بویی غریب کل تنت را گرفته بود

سید مهدی موسوی


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - منصور - ۲۲-۱۰-۱۳۹۴ ۰۱:۵۱ عصر

[تصویر: 14525940581.jpg]



بشر، در گوشه محراب خواهش هاي جان افروز
نشسته در پس سجاده ی صد نقش حسرت هاي هستي سوز
 به دستش خوشه ی پربار تسبيح تمناهاي رنگارنگ
 نگاهي مي كند، سوي خدا، از آرزو لبريز
 به زاري از ته دل يك «دلم مي خواست» مي گويد
 شب و روزش دريغ رفته و ای كاش آينده است
 من امشب هفت شهر آرزوهايم چراغان است
 زمين و آسمانم نورباران است
 كبوتر هاي رنگين بال خواهش ها
 بهشت پر گل انديشه ام را زير پر دارند
 صفاي معبد هستي تماشايي است
 ز هر سو ، نوشخند اختران در چلچراغ ماه مي ريزد
 جهان در خواب
 تنها من، در اين معبد، در اين محراب:
 دلم مي خواست بند از پاي جانم باز مي كردند
 كه من، تا روي بام ابرها پرواز مي كردم،
 از آنجا با كمند كهكشان، تا آسمان عرش مي رفتم
 در آن درگاه، درد خويش را فرياد مي كردم!
 كه كاخ صدستون كبريا لرزد
 مگر يك شب از اين شب هاي بي فرجام
 ز يك فرياد بي هنگام
 به روي پرنيان آسمان ها، خواب در چشم خدا لرزد
 دلم مي خواست؛ دنيا رنگ ديگر بود
 خدا با بنده هايش مهربان تر بود
 از اين بيچاره مردم ياد مي فرمود!
 دلم مي خواست زنجيري گران، از بارگاه خويش مي آويخت
 كه مظلومان، خدا را پاي آن زنجير
 ز درد خويشتن آگاه مي كردند
 چه شيرين است وقتي بي گناهي داد خود را از خداي خويش مي گيرد
 چه شيرين است اما من،
 ....
 دلم مي خواست دنيا خانه مهر و محبت بود
 دلم مي خواست مردم، در همه احوال با هم آشتي بودند
 طمع در مال يكديگر نمي كردند
 كمر بر قتل يكديگر نمي بستند
 مراد خويش را در نامرادي هاي يكديگر نمي جستند،
 ازين خون ريختن ها، فتنه ها، پرهيز مي كردند
 چو كفتاران خون آشام، كمتر چنگ و دندان تيز مي كردند!
 چه شيرين است وقتي سينه ها از مهر آكنده است
 چه شيرين است وقتي آفتاب دوستي، در آسمان دهر تابنده است
 چه شيرين است وقتي زندگي خالي ز نيرنگ است
 دلم مي خواست دست مرگ را از دامن اميد ما، كوتاه مي كردند
 در اين دنياي بي آغاز و بي پايان
 در اين صحرا كه جز گرد و غبار از ما نمي ماند
 خدا، زين تلخكامي هاي بي هنگام بس مي كرد
 نمي گويم پرستوي زمان را در قفس مي كرد
 نمي گويم به هر كس بخت و عمر جاودان مي داد
 نمي گويم به هر كس عيش و نوش رايگان مي داد
 همين ده روز هستي را امان مي داد
 دلش را ناله تلخ سيه روزان تكان مي داد
 دلم مي خواست عشقم را نمي كشتند
 صداي آرزويم را –كه چون خورشيد تابان بود- مي ديدند
 چنين از شاخسار هستيم آسان نمي چيدند
 گل عشقي چنان شاداب را پرپر نمي كردند
 به باد نامرادي ها نمي دادند
 به صد ياری نمي خواندند
 به صد خواری نمي راندند
 چنين تنها به صحراهاي بي پايان اندوهم نمي بردند
 دلم مي خواست يكبار دگر او را كنار خويش
 به ياد اولين ديدار در چشم سياهش خيره مي ماندم
 دلم يكبار ديگر همچو ديدار نخستين ، پيش پايش دست و پا مي زد
 شراب اولين لبخند در جام وجودم هاي و هو مي كرد
 غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو مي كرد
 دلم مي خواست دست عشق –چون روز نخستين- مستي ام را زيرو رو مي كرد
 دلم مي خواست سقف معبد هستي فرو مي ريخت
 پليدي ها و زشتي ها ، به زير خاك مي ماندند
 بهاري جاودان آغوش وا مي كرد
 جهان در موجي از زيبايي و خوبي شنا مي كرد
 بهشت عشق مي خنديد
 به روي آسمان آبي آرام
 پرستوهاي مهر و دوستي پرواز مي كردند.
...
 مگو: «اين آرزو خام است»
 مگو: «روح بشر همواره سرگردان و ناكام است»
 اگر اين كهكشان از هم نمي پاشد
 وگر اين آسمان در هم نمي ريزد
 بيا تا ما «فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو در اندازيم.»
 به شادي «گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم»

فریدون مشیری


---------------------------------------

و شعر کوچه با صدای خود فریدون مشیری

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ...

.



RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - هایائو میازاکی - ۲۴-۱۰-۱۳۹۴ ۱۱:۲۹ عصر

آرزو مُرد و
جوانی رفت و
عشق از دل گریخت...

غم نمیگردد جدا از جان مسکینم هنوز..!

رهی معیری


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده11 - ۲۵-۱۰-۱۳۹۴ ۱۲:۵۰ صبح

ترجیع بند اندیشه ملول این روزهای هانا !


نماندست چیزی به جزغم ... مهم نیست
گــرفته دلـــم از دو عالم ... مهـــم نیست

تـــو را دوست دارم قسم به خدا که...

اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست

فقــــط آرزو مـــی کنم کــــه بمیرم

پس از آن بهشت و جهنمّ مهم نیست

همان وقت رانده شدن به زمین ... آه !

بـــه خود گفت حوّا که آدم مهم نیست

بیا تا علف هــــای هرزه بکاریم

اگر مرگ گلهای مریم مهم نیست

ببین! مرگ هم شانس مي خواهد ای عشق

فقط خوردن جامی از سم مهـــم نیست

نماندست چیزی به جز غم، مهم نیست،

گرفته دلـــم از دو عالم ، مهم نیست,

بمانم ، بخوانم ، برقصم ، بمیرم ...

دگر هیچ چیزي برایم مهم نیست

سید مهدی موسوی


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده8 - ۱۰-۱۱-۱۳۹۴ ۰۹:۳۹ عصر

بحث ایمان دگر و جوهر ایمان دگر است
جامــــه پاکـــی دگــر وپاکی دامان دگر است

کــــس ندیدیم کـــــه انکــــار کــــــــند وجدان را
حــــرف وجــــــدان دگـــر و گوهر وجدان دگـر است

کــــس دهـــان را به ثناگـــــویی شیــــطان نگــشود
نفــــی شیطان دگــــر و طاعت شیـــــطان دگــــر است

کـــس نگــــفته است ونگـــــوید کــــــه دد ودیــــو شویــــد
نقــــش انســـــان دگــــــر ومعنــــــی انســــان دگـر است

کــــس نیامـــــد کــــــه ستایــــد ستــــم وتفرقــــــــه را
سخـــن از عـــدل دگـــــــر ، قصه احسان دگــر است

هــــــرکـــــــه دیدم بخدمت کــــمری بست بعهــــد
مــــرد پیمان دگــــــر وبستـــــن پیمان دگر است

هــــرکــــه دیدیــــم بحفظ گـــــله از گرگان بود
قصد قصاب دگر ، مقصد چوپان دگر است...



رحیم معینی کرمانشاهی
 
 

 

 

 


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده8 - ۱۲-۱۱-۱۳۹۴ ۰۹:۲۶ عصر

آسوده دلان را، غم شوریده سران نیست
این طائفه را، غصّه ی رنج دگران نیست 


راز دل ما، پیش کسی باز مگویید
هر بی بصری، باخبر از بی خبران نیست 


غافل منشینید ز تیمار دل خویش
این شیوه پسندیده ی صاحب نظران نیست 


ای همسفران، باری اگر هست، ببندید
این خانه، اقامتگه ما رهگذران نیست 


ما خسته دلان از برِ احباب، چو رفتیم
چشمی ز پی قافله ی ما نگران نیست

 
ای بی ثمران سرو، شما «سبز» بمانید
مقبول، بجز سرکشی بی هنران نیست 


در بزم هنر، اهل سیاست چه نشینند
میخانه دگر جایگه فتنه گران نیست...


رحیم معینی کرمانشاهی

 

 

 


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - منصور - ۱۸-۱۱-۱۳۹۴ ۰۸:۵۴ صبح

شبی از شبها
                  تو مرا گفتی شب باش
من که شب بودم و شب هستم و شب خواهم بود
شب شب گشتم
                  به امیدی که تو فانوس نظرگاه شب من باشی



----------------------

شبی از شبها
                ژرف ظلمانی چشمانت
روزن رویائی را در من بشکافت
که از آن
          دریا پیدا بود



----------------------

یک قطره از قبیله باران
                     با مرغ تشنه گفت:
"سیراب باد مزرعه ی تنگ سینه ات"



(محمد زهری)

                    


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده8 - ۲۴-۱۱-۱۳۹۴ ۰۹:۱۴ عصر

آزادی

پشه اي در استكان آمد فرود
تا بنوشد آنچه را پس مانده بود

كودكي - از شيطنت- بازي كنان
بست با دستش دهان استكان

پشه ديگر طعمه اش را لب نزد
جست تا از دام كودك وا رهد

خشك لب مي گشت، حيران راه جو
زير و بالا، بسته هر سو راه او

روزني مي جست در ديوار و در
تا به آزادي رسد بار دگر

هر چه بر جهد و تكاپو مي فزود
راه بيرون رفتن ز چاهش نبود

آنقدر كوبيد بر ديوار، سر
تا فرود افتاد خونين بال و پر


جان گرامي بود و آن نعمت لذيذ
ليك آزادي گرامي تر عزيز


فریدون مشیری
 

 


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده8 - ۶-۱۲-۱۳۹۴ ۱۰:۳۸ عصر

این شعر را حضرت مولانا به هنگام مرگ و در بالین بیماری خطاب به فرزندش گفته است.
قابل ذکر است که این آخرین غزل ویا در واقع آخرین شعر مولانا می باشد.

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشق است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

 

 


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - شهرزاد - ۱۲-۱۲-۱۳۹۴ ۱۲:۲۵ عصر

شعری زیبا از حافظ شیرازی


مسلمانان مرا وقتی دلی بود
 که با وی گفتمی گر مشکلی بود
 به گردابی چو می‌افتادم از غم
 به تدبیرش امید ساحلی بود
 دلی همدرد و یاری مصلحت بین
 که استظهار هر اهل دلی بود
 ز من ضایع شد اندر کوی جانان
 چه دامنگیر یا رب منزلی بود
 هنر بی‌عیب حرمان نیست لیکن
 ز من محروم‌تر کی سائلی بود
 بر این جان پریشان رحمت آرید
 که وقتی کاردانی کاملی بود
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکته هر محفلی بود
مگو دیگر که حافظ نکته‌دان است
که ما دیدیم و محکم جاهلی بود
 

 


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده8 - ۱۳-۱۲-۱۳۹۴ ۰۸:۲۳ عصر

تهران

تهران و بوی ذرت مکزیکی و غروب
تهران و چند خاطره ی افتضاح و خوب

تهران و خط متروی تجریش تا جنوب
این شهر خسته را به شما می سپارمش


تهران سکته کرده ی از هر دو پا فلج
تهران وصله پینه شده با خطوط کج

تهران تا همیشه ترافیک تا کرج
این شهر خسته را به شما می سپارمش


من روزهای خونی و پرالتهاب را
من سطل های سوخته ی انقلاب را

بر سنگفرش کهنه بساط کتاب را
بوسیدم و برای شما جا گذاشتم


من خش  خش رفتگر از صبح زود را
سیگار بهمن و ریه ی غرق دود را

من هر که عاشقم شده بود و نبود را
بوسیدم و برای شما جا گذاشتم


بلوار پر درخت ولیعصر تا ونک
نوشابه های شیشه ای و تخمه و پفک

کابوس های هر شبه از درد مشترک
یک روز می رسد که فراموش می شوند


تنهایی ام نشسته میان اتاق ها
بر بیست و هشت سالگی ام جای داغ ها

گریه نمی کنم… همه ی اتفاق ها
یک روز می رسد که فراموش می شوند


فاطمه اختصاری


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - منصور - ۱۸-۱۲-۱۳۹۴ ۰۹:۰۷ صبح

عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نفشاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی آن را ز در خانه براندیم


هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم


 آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم


احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم


 من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم


صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم


ماننده افسونزدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم


 از نُه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم


طوفان بتکاند مگر "امید" که صد بار
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم


(مهدی اخوان ثالث. متخلص به امید. اسفندماه 1343. به مناسبت فرارسیدن ایام نوروز)
 

 


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - شهرزاد - ۱۹-۱۲-۱۳۹۴ ۱۱:۵۶ صبح

بمناسبت روز جهانی زن.........



زنی را می‌شناسم من
 که میمیرد ز یک تحقیر
 ولی آواز میخواند
 که این است بازی تقدیر
 زنی با فقر میسازد
 … زنی با اشک میخوابد
 زنی با حسرت و حیرت
 گناهش را نمیداند
 زنی واریس پایش را
 زنی درد نهانش را
 ز مردم میکند مخفی
 که یکباره نگویندش
 چه بدبختی، چه بدبختی!
 زنی را میشناسم من
 که شعرش بوی غم دارد
 ولی میخندد و گوید
 که دنیا پیچ و خم دارد
 زنی را میشناسم من
 که هرشب کودکانش را
 به شعر و قصه میخواند
 اگرچه درد جانکاهی
 درون سینهاش دارد
 زنی میترسد از رفتن
 که او شمعی است در خانه
 اگر بیرون رود از در
 …چه تاریک است این خانه
 

 

 


دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - هایدی - ۲۴-۱۲-۱۳۹۴ ۱۲:۲۹ عصر

آزاد شو از بند خویش ، زنجیر را باور نکن
اکنون زمان زندگیست ، تاخیر را باور نکن

حرف از هیاهو کم بزن ، از آشتی ها دم بزن
از دشمنی پرهیز کن ، شمشیر را باور نکن

خود را ضعیف و کم ندان ، تنها در این عالم ندان
تو شاهکار خالقی ، تحقیر را باور نکن

بر روی بوم زندگی ، هر چیز میخواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست ، تقدیر را باور نکن

تصویر اگر زیبا نبود ، نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن ، تصویر را باور نکن

خالق تو را شاد آفرید ، آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو ، زنجیر را باور نکن


         «مهدی جوینی»

[تصویر: 1462340837551.jpg]


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - منصور - ۸-۱-۱۳۹۵ ۰۱:۱۱ عصر

شعری که در آن جناس بخوبی رعایت شده است
-------------------------------------------

شبی پروانه ای پر  وا  نکرده
ز جان خویشتن ،  پروا  نکرده
بدو گفتم مگر پروانه داری
که از شمع رخش پروا   نداری؟
بگفتا من اگر پروا   ندارم
ز شمع روی او پروانه دارم
مرا جانان به جان پروانه خواند
حضور خویش بی پروانه  خواند
شبی چون شمع از پروانه ، سان دید
مرا در عشق خود پروانه سان ، دید
به بلبل گفتم ار پروانه بودی
ترا از سوختن پروا   نبودی
به کوی عشق او پرواز کردم
گره زین عقده ، بی پر   واز  کردم
منش گفتم در این پروانه بازی
پر ززینه بی پروا   نبازی
گروهی عاشق پروانه مانند
بر معشوق بی پروانه مانند
اگر این عاشقان پروانه گونند
ز یک پرواز بی پروا  نِگونند
نَبُد پروانه را پروای شعله
بمیرم، سوخت بی پر ، وای شعله
نه می بودش ز سر پروا ،  نه از دل
که باشد شعله پروانه  از دل
سحر چون شمع را آمد ندامت
بیفتاد از فروغ و قد و قامت
در آن ساعت که اشک آخرین ریخت
به سر خاکستری از رنج و غم بیخت
در آن لحظه که دُر آخرین سُفت
به وی پروانه از راه وفا گفت :
اگر از شعله ی شمع شرر بار
بسوزد پیکر پروانه صدبار
محبت پیشگان جز جان نگویند
سخن از سوزش پنهان نگویند
مرا شد نقش از سر تا به سینه
که حال سوته دل ، دل سوته دونه
چو می باید که بگذاریم این دشت
چو دنیا را نباشد راه برگشت
چو بر نقش زمان دیری نپائیم
بیا سوته دلان گرد هم آئیم
صبا از ما بگو کای جان جانان
غبار غم بیا بنشین و بنشان
به جامی چون جم دیگر نباشیم
که می ترسم دم دیگر نباشیم
بجان آنکه با ما مهربان است
که داور نیز از سوته دلان است


سید کاظم حسینی (داور همدانی)


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده8 - ۲۰-۱-۱۳۹۵ ۰۸:۳۶ عصر

من خنده زنم بر دل
دل خنده زند بر من
اینجاست که میخندد
دیوانه به دیوانه


من خنده زنم بر غم
غم خنده کند بر من
اینجاست که میخندد
بیگانه به دیوانه


من خنده کنم بر عقل
او خنده کند بر من
اینجاست که میخندد
ویرانه به دیوانه


من خنده کنم بر تو
تو خنده کنی بر من
اینجاست که میخندیم
هر دو چو دو دیوانه


من خنده کنم بر تو
تو خنده کنی بر من
دیگر به چه میخندم
دل رفت از این خانه


 

 

 


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - منصور - ۲۴-۱-۱۳۹۵ ۰۸:۰۱ صبح

.

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوقست در جدایی و جورست در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بوالعجب
در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس
آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

(سعدی)
 

 

 


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - شهرزاد - ۲۷-۱-۱۳۹۵ ۰۶:۴۰ عصر

[تصویر: 146073285111.gif]


در هوای بارانی این روزها یادی می کنم از یک شعر خاطره ساز که زینت بخش کتاب فارسی دوران ابتدائی بود.
متن کامل شعر باز باران از دکتر مجدالدین میر فخرایی

باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
می‌خورد بر بام خانه.
آب چون آبشار ریزان می ریزد بر سر ایوان من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می‌پرند، این سو و آن سومی‌خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل‌های گیلان.کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابکاز پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان می‌زدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.برکه‌ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.سنگ‌ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ می‌زد، چرخ می‌زد، همچو مستان.چشمه‌ها چون شیشه‌های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.با دو پای کودکانه
می‌دویدم همچو آهو،
می‌پریدم از سر جو،
دور می‌گشتم ز خانه.می‌کشانیدم به پایین،
شاخه‌های بید مشکی
دست من می‌گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.می شنیدم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانیهر چه می‌دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می‌سرودم:
“روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می‌بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد. ”اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخسارهٔ خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.جنگل از باد گریزان
چرخ‌ها می‌زد چو دریا
دانه‌ها ی گرد باران
پهن می‌گشتند هر جا.برق چون شمشیر بران
پاره می‌کرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت می‌زد ابرها را.روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ می‌زد بی شماره.گیسوی سیمین مه را
شانه می‌زد دست باران
بادها، با فوت خوانا
می نمودندش پریشان.سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می‌شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی؛“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا. ”

 
[تصویر: 1460732856923.gif]