انجمن سینما کلاسیک
دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن سینما کلاسیک (http://cinemaclassic.ir)
+-- انجمن: سالن موسیقی و ادبیات (/Forum-%D8%B3%D8%A7%D9%84%D9%86-%D9%85%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9%82%DB%8C-%D9%88-%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D8%AA)
+--- انجمن: اشعار ، رمانها و متون ادبی زیبا و دیوان اشعار و کتب کلاسیک (/Forum-%D8%A7%D8%B4%D8%B9%D8%A7%D8%B1-%D8%8C-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%87%D8%A7-%D9%88-%D9%85%D8%AA%D9%88%D9%86-%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C-%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%D9%88-%D8%AF%DB%8C%D9%88%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B4%D8%B9%D8%A7%D8%B1-%D9%88-%DA%A9%D8%AA%D8%A8-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%B3%DB%8C%DA%A9)
+--- موضوع: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) (/Thread-%D8%AF%D9%81%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D8%B9%D8%B1-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%B3%DB%8C%DA%A9-%D9%88-%D9%86%D9%88)

صفحه‌ها: 1 2 3


دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - اکتورز - ۵-۷-۱۳۹۴ ۰۱:۳۹ صبح

برای اولین برگ از دفتر شعر سایت سینما کلاسیک شعری از زنده یاد فروغ فرخزاد برگزیدم که یقینآ برای همهء دوستان شعری آشناست اما خواندن دوباره اش خالی از لطف نیست .
ضمن اینکه تمی نوستالژی از همه چیز منجمله سینما نیز در درون مایهء این شعر نهفته است .

کسی که مثل هیچ‌کس نیست
من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید
من خواب یک ستاره‌ی قرمز دیده‌ام
و پلک چشمم می‌پرد
و کفش‌هایم هی جفت می‌شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره‌ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم، دیده‌ام
کسی می‌آید
کسی می‌آید
کسی دیگر!
کسی بهتر!
کسی که مثل هیچ‌کس نیست، مثل پدر نیست، مثل انسی نیست، مثل یحیی نیست، مثل مادر نیست
و مثل آن کسی‌ست که باید باشد
و قدش از درخت‌های خانه‌ی معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشن‌تر
و از برادر سید جواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است، نمی‌ترسد
و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاق‌های منزل ما مال اوست نمی‌ترسد
و اسمش آنچنان که مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش می‌کند
یا قاضی‌القضات است
یا حاجت‌الحاجات است
و می‌تواند
تمام حرف‌های سخت کتاب کلاس سوم را
با چشم‌های بسته بخواند
و می‌تواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
و می‌تواند از مغازه‌ی سید جواد، هر چقدر که لازم دارد جنس نسیه بگیرد
و می‌تواند کاری کند که لامپ «الله»
که سبز بو: مثل صبح سحر، سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ...
چقدر روشنی خوب است
چقدر روشنی خوب است
و من چقدر دلم می‌خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم می‌خواهد
که روی چارچرخه‌ی یحیی میان هندونه‌ها و خربزه‌ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ...
چقدر دور میدان چرخیدن خوب است
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوب است
چقدر باغ ملی رفتن خوب است
چقدر مزه‌ی پپسی خوب است
چقدر سینمای فردین خوب است
و من چقدر از همه‌ی چیزهای خوب خوشم می‌آید
و من چقدر دلم می‌خواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم

چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابان‌ها گم می‌شوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابان‌ها هم گم نمی‌شود
کاری نمی‌کند که آن کسی که به خواب من آمده است،
روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه‌هاشان هم خونی‌ست
و آب حوض‌هاشان هم خونی‌ست
و تخت کفش‌هاشان هم خونی‌ست
چرا کاری نمی‌کنند
چرا کاری نمی‌کنند!

چقدر آفتاب زمستان تنبل است!

من پله‌های پشت بام را جارو کرده‌ام
و شیشه‌های پنجره را هم شسته‌ام
چرا پدر فقط باید
در خواب، خواب ببیند؟

من پله‌های پشت بام را جارو کرده‌ام
و شیشه‌های پنجره را هم شسته‌ام

کسی می‌آید
کسی می‌آید
کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست

کسی که آمدنش را
نمی‌شود گرفت
و دست‌بند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درخت‌های کهنه‌ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ می‌شود، بزرگ‌تر می‌شود
کسی از باران، از صدای شرشر باران، از میان پچ و پچ گل‌های اطلسی

کسی از آسمان توپخانه در شب آتش‌بازی می‌آید
و سفره را می‌اندازد
و نان را قسمت می‌کند
و پپسی را قسمت می‌کند
و باغ ملی را قسمت می‌کند
و شربت سیاه‌سرفه را قسمت می‌کند
و نمره‌ی مریض‌خانه را قسمت می‌کند
و چکمه‌های لاستیکی را قسمت می‌کند
و سینمای فردین را قسمت می‌کند
درخت‌های سید جواد را قسمت می‌کند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت می‌کند
و سهم ما را هم می‌دهد
من خواب دیده‌ام...


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - پرشیا - ۵-۷-۱۳۹۴ ۰۸:۲۲ صبح

سلامی چو بوی خوش آشنایی

به همه ی آشناهای صمیمی و دوست داشتنی

.
.
.

نشست توی ماشین, دستانش می لرزید.... بخاری را روشن کردم.

گفت: ماشینت بوی دریا می ده.

گفتم: ماهی خریده بودم.

گفت: ماهی مرده که بوی دریا نمی ده.

گفتم: هر چیزی موقع مرگ بوی اونجایی رو می ده که دلتنگشه.

گفت: من بمیرم, بوی تو رو می دم؟

گفتم: تو هیچ وقت نمی میری.... لا اقل برای من.

گفت: تو بمیری, بوی چی می دی؟

گفتم: تا حالا پرنده رو به آسمون گره زدی؟

گفت: نه.

گفتم: من بوی پرنده ای رو می دادم که آسمانش رو گم کرده.

گفتم: تو اولین بار منو به آسمونی که نداشتم, گره زدی. من, بعد مرگ, بوی مه و ابر, بوی بارون, بوی ماه کامل رو خواهم داد.

سیامک تقی زاده


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - هایدی - ۵-۷-۱۳۹۴ ۰۹:۰۶ عصر

سلام دوستان عزیزم

من خیلی اهل شعر نیستم اما از شاعران قدیمی خیام و از شاعران سبک شعر نو سهراب سپهری را دوست دارم. بچه که بودم شعرهای خیام را حفظ می کردم البته ادامه پیدا نکرد و در بین شعرهای سهراب هم شعری که تقدیم می کنم را از همه بیشتر دوست دارم و با این شعر به شعر نو علاقه پیدا کردم و به نظرم بهترین شعر سهراب سپهری است.

پشت دریاها

قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند.
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا ، پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان.

هم چنان خواهم راند.
هم چنان خواهم خواند:
"دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود.
هیچ آیینه تالاری، سرخوشی ها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند.
نوبت پنجره هاست."

هم چنان خواهم خواند.
هم چنان خواهم راند.

پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است.
بام ها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند.

دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.

پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.

 


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - آمادئوس - ۱۰-۷-۱۳۹۴ ۰۱:۵۰ صبح

قصیده و قطعه ای از پدر شعر فارسی، رودکی:

شاد زی با سیاه چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
زآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و نداد
باد و ابر است این جهان، افسوس!
باده پیش آر، هر چه باداباد
شاد بوده‌ست از این جهان هرگز
هیچ کس؟ تا از او تو باشی شاد
داد دیده‌ست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد

*************************
زمانه ، پندی آزادوار داد مرا
زمانه، چون نگری، سربه سر همه پندست
به روز نیک کسان، گفت: تا تو غم نخوری
بسا کسا! که به روز تو آرزومندست
زمانه گفت مرا: خشم خویش دار نگاه
کرا زبان نه به بندست پای دربندست



RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - منصور - ۲۰-۷-۱۳۹۴ ۰۸:۴۷ صبح

در عشق زنده باید ، کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده؟ آن کاو ز عشق زاید
گرمی شیر غران، تیزی تیغ بران
نری جمله نران ،با عشق کُند آید
در راه رهزنانند وین همرهان زنانند
پای نگارکرده این راه را نشاید
طبل غزا برآمد وز عشق لشکر آمد
کو رستم سرآمد تا دست برگشاید
رعدش بغرد از دل، جانش ز ابر قالب
چون برق بجهد از تن ، یک لحظه‌ای نپاید
هرگز چنین سری را تیغ اجل نبُرد
کاین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید
هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد
غم‌های عالم او را شادی دل فزاید
دریا پیش ترش رو او ابر نوبهارست
عالم بدوست شیرین قاصد ترش نماید
شیرش نخواهد آهو ، آهوی اوست یاهو
منکر در این چراخور بسیار ژاژ خاید
در عشق جوی ما را ، در ما بجوی او را
گاهی منش ستایم گاه او مرا ستاید
تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی
دریای ما و من را چون قطره دررباید

(مولوی. دیوان شمس تبریزی)


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - بولیت - ۲۴-۷-۱۳۹۴ ۰۶:۱۱ عصر

   9 سال پیش با پدر یکی از دوستان که پزشک هستند نشسته بودم و سخت مشغول به صحبت در مورد نجوم بودیم  که صحبت به سمت ادبیات کشیده شد و ایشون این شعر رو از حفظ برای من خواندند
شعری زیبا که به زیبایی فلسفه حیات رو توضیح میده


ای فدای تو هم دل و هم جان                 وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو، چون تویی دلبر                   جان نثار تو، چون تویی جانان
دل رهاندن زدست تو مشکل                 جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو، راه پرآسیب                        درد عشق تو، درد بی‌درمان
بندگانیم جان و دل بر کف                      چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری، اینک دل                    ور سر جنگ داری، اینک جان
دوش از شور عشق و جذبهٔ شوق           هر طرف می‌شتافتم حیران
آخر کار، شوق دیدارم                           سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور، خلوتی دیدم                    روشن از نور حق، نه از نیران
هر طرف دیدم آتشی کان شب               دید در طور موسی عمران                
پیری آنجا به آتش افروزی                       به ادب گرد پیر مغبچگان
همه سیمین عذار و گل رخسار              همه شیرین زبان و تنگ دهان
عود و چنگ و نی و دف و بربط           شمع و نقل و گل و مل و ریحان
ساقی ماه‌روی مشکین‌موی                  مطرب بذله گوی و خوش‌الحان
مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور                   خدمتش را تمام بسته میان
من شرمنده از مسلمانی                  شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند:               عاشقی بی‌قرار و سرگردان
گفت: جامی دهیدش از می ناب         گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتش‌پرست آتش دست               ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش      سوخت هم کفر ازان و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی                 به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می‌شنیدم از اعضا                همه حتی الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او         وحده لااله الاهو
.....
.
.
.این ترجیع بند ادامه پیدا میکنه تا
.
.
چشم دل باز کن که جان بینی                       آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری                           همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد                         گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد                         وانچه خواهد دلت همان بینی
بی‌سر و پا گدای آن جا را                              سر به ملک جهان گران بینی
هم در آن پا برهنه قومی را                           پای بر فرق فرقدان بینی
هم در آن سر برهنه جمعی را                       بر سر از عرش سایبان بینی
گاه وجد و سماع هر یک را                            بر دو کون آستین‌فشان بینی
دل هر ذره را که بشکافی                         آفتابیش در میان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی                      کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق                       عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری                               وسعت ملک لامکان بینی

بعلت طولانی بودن ، از آوردن کل این ترجیع بند در اینجا معذورم
دوستان در صورت تمایل تحت عنوان که یکی هست و هیچ نیست جز او از هاتف اصفهانی این شعر رو دنبال نمایند.


با تشکر.
.
.
.
.
.
.
.
 


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - آمادئوس - ۶-۸-۱۳۹۴ ۰۲:۱۰ صبح

قصیده ای از ناصر خسرو:


مردم سفله به سان گرسنه گربه
گاه بنالد به زار و گاه بخُرَّد
تاش همی خوار داری و ندهی چیز
از تو چو فرزند مهربانت نبُرّد
راست چو چیزی به دست کرد و قوی گشت
گر تو بدو بنگری چو شیر بغرّد



RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده8 - ۶-۸-۱۳۹۴ ۰۲:۳۹ صبح

گرچه دوری میکنم بی صبر و آرامم هنوز

مینمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز

باورش می آید از من دعوی وارستگی

خود نمیداند که چون آورده در دامم هنوز

اول عشق و مرا صد نقشو حیرت در ضمیر

این خود آغازست تا خود چیست انجامم هنوز

من به صد لطف از تو ناخرسند و محروم این زمان

از لبت آورده صددشنام پیغامم هنوز

صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر

همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز

من سراپا گوش کاینک میگشاید لب به عذر

او خود اکنون رنج همیدارد به دشنامم هنوز

"وحشی" این پیمانه نستانی که زهر قاتل است

باورت گر نیست دردی هست در جانم هنوز

وحشی بافقی



RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - اکتورز - ۹-۸-۱۳۹۴ ۱۲:۴۷ صبح

ﺷﺎﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﮐﺎﺑﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻣﺶ
ﭼﻨﺪ ﺷﺎﺗﯽ ﻫﻢ ﻣﻬﻤﺎﻧﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .
ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ
ﻭ ﺍﻭ ﺷﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ
ﻭ ﺍﻭ ﻣﺮﺩ
ﻭ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻡ .
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﭼﻮﻥ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ ,
- ﻣﺜﻞ ﻣﻦ -
ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ , ﻣﺎ ﺩﺷﻤﻦ ﺷﺪﯾﻢ .
ﺑﻠﻪ !
ﺟﻨﮓ ﺟﺎﯼ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﺳﺖ
ﺁﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯿﮑﺸﯽ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﮐﺎﺑﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺵ
ﭼﻨﺪ ﺷﺎﺗﯽ ﻫﻢ , ﻣﻬﻤﺎﻧﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ...
توماس هاردی


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - پرشیا - ۱۱-۸-۱۳۹۴ ۰۸:۴۵ صبح

سپاس از لطف دوست گرامی جناب اکتورز که یکی از نامدارترین اشعار ادبیات انگلیسی را مهمان این جستار کردند.

متاسفانه مدتی است در فضاهای مجازی و گروه های تلگرام ترجمه فوق از این شعر سترگ منتشر شده که نهایت کم لطفی, بی دقتی و کج سلیقگی در انجام آن صورت گرفته است؛ آنچه که به نظر من سلاخی یک اثر هنری است. صد البته از این بابت گناهی متوجه دوست ادب دوست ما جناب اکتورز نیست که باید گریبان مترجم نماهایی را گرفت که با وجود نداشتن بضاعت علمی درخور, سراغ آثار نامیرای ادبی می روند و چنین شاهکارهایی را به یک فرانکنشتاین ادبی تبدیل می کنند.

در ابتدا اصل شعر را تقدیم حضور شما بزرگواران می کنم و در ادامه برگردان مقبول تر خانم مینا جلالی فراهانی از این شعر به نقل از سایت مجله ی ادبی وازنا آورده می شود تا دوستان خود ببینند و تفاوت کار را بسنجند که از ثری تا ثریا است:


The Man He Killed
By Thomas Hardy


"Had he and I but met
            By some old ancient inn,
We should have sat us down to wet
            Right many a nipperkin!

            "But ranged as infantry,
            And staring face to face,
I shot at him as he at me,
            And killed him in his place.

            "I shot him dead because —
            Because he was my foe,
Just so: my foe of course he was;
            That's clear enough; although

            "He thought he'd 'list, perhaps,
            Off-hand like — just as I —
Was out of work — had sold his traps —
            No other reason why.

            "Yes; quaint and curious war is!
            You shoot a fellow down
You'd treat if met where any bar is,
            Or help to half-a-crown."


مرد ی که او کشت
مترجم: مینا جلالی فراهانی

 

 
اگر من و او در مسافر خانه ای قدیمی و کهن
همدیگر را می دیدیم،
می نشستیم و به چند پیمانه
لبی تر می کردیم!

 
اما آراسته چون سربازی پیاده،
و چهره در چهره هم خیره،
به او شلیک کردم، همان گونه که او به من،
و در جا کشتمش.

 
من او را با گلوله ای کشتم،چرا که
چرا که دشمن من بود،
فقط همین: او دشمن راه من بود،
به اندازه ی کافی واضح است، اگرچه

 
شاید، بی درنگ انگاشته بود که
در ارتش ثبت نام کند درست مانند من
چون بیکار بود و لوازم کارش را فروخته بود
دلیل دیگری وجود نداشت.

 
آری؛ جنگ چیز عجیب و غریبی ست!
تو کسی را به گلوله میزنی
که اگر در کافه ای میدیدی اش، مهمانش می کردی،
و یا به نیم سکه ای کمکش.
 



RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - آمادئوس - ۱۱-۸-۱۳۹۴ ۱۱:۰۴ عصر

از سنایی
---------------------------------------
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشته‌ست باژگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا
هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا
آنکس که گوید از ره معنی کنون همی
اندر میان خلق ممیز چو من کجا
دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار
بیگانه را همی بگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش
هرک آیتی نخست بخواند «ز هل اتی»
با این همه که کبر نکوهیده عادتست
آزاده را همی ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی
از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا
با جاهلان اگرچه به صورت برابرم
فرقی بود هرآینه آخر میان ما
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دوستان مذلت و از دشمنان جفا
قومی ره منازعت من گرفته‌اند
بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها
بر دشمنان همی نتوان بود موتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا
با من همه خصومت ایشان عجب ترست
ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها
گردد همی شکافته دلشان ز خشم من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفا
چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست
گردد همه دعاوی آن طایفه هبا
ناچار بشکند همه ناموس جاودان
در موضعی که در کف موسا بود عصا
ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی
تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا
زیرا که بی مطر نبود میغ را خطر
چونان که بی‌گهر نبود تیغ را بها
زیشان نبود باک رهی را به ذره‌ای
کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا
آنم که برده‌ام علم علم در جهان
بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثرا
با عقل من نباشد مریخ را توان
با فضل من نباشد خورشید را ذکا
شاهان همی کنند به فضل من افتخار
حران همی کنند به نظم من اقتدا
با خاطر منیرم و با رای صافیم
کالبرق فی الدجی والشمس فی‌الضحی
عالیست همتم به همه وقت چون فلک
صافیست نظم من به همه وقت چون هوا
بر همت منست سخاهای من دلیل
بر نظم من بس است سخنهای من گوا
هرگز ندیده و نشنید این کسی ز من
کردار ناستوده و گفتار ناسزا
این فخر بس مرا که ندیدست هیچکس
در نثر من مذمت و در نظم من هجا
در پای ناکسان نپراکنده‌ام گهر
از دست مهتران نپذیرفته‌ام عطا
آنرا که او به صحبت من سر درآورد
گویم ثنای نیک و شناسم به دل وفا
ار زلتی پدید شود زو معاینه
انگارمش صواب و نبینم ازو خطا
اهل سرخس می نشناسند حق من
تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا
مقدار آفتاب ندانند مردمان
تا نور او نگردد از آسمان جدا
آنگاه قدر او بشناسند با یقین
کاید شب و پدید شود بر فلک سها
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
وندر حجر نباشد یاقوت را بها
شد گفتهٔ سنایی چون کعبه نزد خلق
زین بیشتر فصول که باید ز ابتدا
تا کلک او به گاه فصاحت روان بود
بازار او به نزد بزرگان بود روا
آن گه به کام او نفسی بر نیاورند
در دوستی کجا بود این قاعده روا
آزار او کشند به عمدا به خویشتن
زانسان که کشد به سوی خویش کهربا
در فضل او کنند به هر موضعی حسد
بر نقص او دهند ز هر جانبی رضا
عاقل که این شنید بداند حقیقتی
کاین حرف دشمنان و حسودان بی‌نوا
چون جوهر سخا شد نزدیک اهل بخل
چون عنصری ز ظلمت در جنب صد ضیا
تا ناصحان او نسگالند جز نفاق
تا دشمنان او ننمایند خود صفا
ور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتی
بی‌حجتی کنند همه صحبتش رها
مرد آن بود که دوستی او بود بجای
لوبست الجبال و انشقت السما


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - آمادئوس - ۱۷-۸-۱۳۹۴ ۰۷:۴۳ عصر

قصه گویی در یک رباعی از عنصری بلخی:
-------------------------
آمد بر من، که؟ یار، کِی؟ وقت سحر
ترسنده ز که؟ ز خصم. خصمش که؟ پدر
دادمش دو بوسه، بر کجا؟ بر لب بر
لب بُد؟ نه. چه بُد؟ عقیق. چون بُد؟ چو شکر


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - بوگی - ۲۵-۸-۱۳۹۴ ۱۲:۰۹ عصر

پرشیای عزیز، ممنون بابت اصلاح و توضیح


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده11 - ۲۸-۸-۱۳۹۴ ۱۱:۰۴ عصر

در یک شب پاییزی و بارونی دوستای خوبم رو در اولین پست به خوندن یک شعر دل انگیز دعوت میکنم . امیدوارم که مورد قبول واقع بشه .

شعری از کتاب ابر شلوارپوش 

های !
کشته مرده های کفر و جنایت و قتل
از شما می پرسم
آیا دیده اید
چهره ای آرام تر از چهره ی دژم من !
وقتی آرامم
انگار
خودم نیستم
انگار
در درونم
کسی  دیگر
می زند دست
می زند پا
الو !
مامان ؟
مامان !
پسرت مریض شده !
پسرت
بهترین مریضی دنیا را گرفته !
مامان !
قلب پسرت گُر گرفته
مامان !
...
واپسین فریادم
می پیچد
در سکوتی که داده او را امان :
تو دست ِ کم
تو
بازگو
ناله کنان
بازگو
با قرن ها
که من
می سوزم !


مایا کوفسکی


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده8 - ۳۰-۸-۱۳۹۴ ۰۱:۲۰ صبح

غزلی زیبا از عطار نیشابوری


عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار می‌باید درید
توبهٔ زهاد می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست

عطارنیشابوری


RE: پاسخ موقت به موضوعات سایت (ویژه کاربران متقاضی فعالیت در سایت) - شهرزاد - ۲۳-۹-۱۳۹۴ ۰۲:۴۴ عصر

[تصویر: 14500914931.jpg]



شعر زیبای در خاطر منی از کتابی به همین نام اثر شاعر عاشق :مهدی سهیلی


ای رفته از برم به دیاران دور دستبا هر نگینِ اشک، بچشم تر منی هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست ـ
در خاطر منی .

هر شامگه که جامه ی نیلینِ آسمان ـ

پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است ـ
هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب ـ
بر گوش شب به جلوه ، چنان گوشواره است ـ
آن بوسه ها و زمزه های شبانه را ـ
یاد آور منی ـ
در خاطر منی .


در موسم بهار ـ
کز مهر بامداد ـ
تکدختر نسیم ـ
مشاطه وار، موی مرا شانه میکند ـ
آندم که شاخ پر گل باغی بدست باد ـ
خم می شود که بوسه زند بر لبان من ـ
وانگاه، نرم نرم ـ
گلهای خویش را بسرم دانه میکند ـ آن لحظه، ای رمیده ز من ! در بر منی ـ 
در خاطر منی .

هر روز نیمه ابری پائیز دلپسند
 کز تند بادها ـ

بادست هر درخت ـ
صدها هزار برگ زهر سو چو پول زرد ـ
رقصنده در هواست ـ
و آن روزها که در کف این آبی بلند ـ خورشید نیمروز ـ
چون سکه ی طلاست ـ
تنها توئی تو که روشنگر منی ـ
در خاطر منی .


هر سال، چون سپاه زمستان فرا رسد ـ
از راههای دور ـ
در بامداد سرد که بر ناودان کوی ـ
قندیلهای یخ ـ
دارد شکوه و جلوه ی آویزه ی بلورـ
آن لحظه ها که رقص کند برف در فضا ـ
همچون کبوتری ـ
وانگه برای بوسه نشینند مست و شاد ـ پروانه های برف، بمژگان دختری در پیش دیده ی من و در منظر منی 
در خاطر منی .

آن صبحها که گرمی جانبخش آفتاب ـ

چون نشئه ی شراب، دود در میان پوست یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه خوان ـ
دل می برد ببانگ خوش آهنگ : دوست، دوست ـ
در باور منی 
در خاطر منی .

اردیبهشت ماه
 یعنی : زمان دلبری دختر بهار کز تکچراغ لاله، چراغانی است باغ وز غنچه های سرخ ـ

تک تک میان سبزه، فروزان بود چراغ وانگه که عاشقانه بپیچد بدلبری بر شاخ نسترن ـ نیلوفری سپید ـ
آید مرا بیاد که : نیلوفر منی 
در خاطر منی .

هر جا که بزم هست و زنم جام را بجام در گوش من صدای تو گوید که : نوش، نوش اشکم دود بچهره و لب می نهم بجام ـ شاید روم ز هوش باور نمیکنی که بگویم حکایتی : آن لحظه ای که جام بلورین بلب نهم ـ

در ساغر منی 
در خاطر منی .

برگرد، ای پرندۀ رنجیده، باز گرد
 بازآ که خلوت دل من آشیان تست در راه، در گذر ـ

در خانه، در اطاق ـ هر سو نشان تست 
با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز
 پنداشتی که نور و خاموش میشود ؟

پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد ؟ و آن عشق پایدار، فراموش میشود ؟
نه ، ای امید من ! دیوانه ی توام افسونگر منی 
هر جا ، به هر زمان ـ 
در خاطر منی .


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده8 - ۶-۱۰-۱۳۹۴ ۱۱:۳۸ عصر

باد هوا

هر وعده که دادند به ما باد هوا بود
هر نکته که گفتند غلط بود و ریا بود

چوپانی این گله به گرگان بسپردند
این شیوه و این قاعده ها رسم کجا بود ؟

رندان به چپاول سر این سفره نشستند
اینها همه از غفلت و بیحالی ما بود!

خوردند و شکستند و دریدند و تکاندند
هر چیز در این خانه بی برگ و نوا بود .

گفتند چنینیم و چنانیم دریغا ...
اینها همه لالایی خواباندن ما بود !

ای کاش در دیزی ما باز نمی ماند
یا کاش که در گربه کمی شرم و حیا بود!!!!!!!

ایرج میرزا


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده11 - ۱۱-۱۰-۱۳۹۴ ۰۶:۲۱ عصر

سلام به دوستان بزرگوارم ...


من عمله ی مرگ خود بودم

و ای دریغ که زندگی را دوست می داشتم!

آیا تلاش من یک سر بر سرِ آن بود

تا ناقوس مرگ خود را پرصداتر به نوا در آورم؟

من پرواز نکردم!

من پرپر زدم!

در پس دیوارهای سنگیِِ حماسه ی من

همه ی آفتاب ها غروب کرده اند،

این سوی دیوار، مردی با پتکِ بی تلاشش تنهاست

بر دست های خود می نگرد

و دست هایش از امید و عشق و آینده تهی ست

این سوی شعر، جهانی خالی ، جهانی بی جنبش و بی جنبنده ، تا ابدیت گسترده است

گهواره ی سکون ، از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است

ظلمت ، خالی سرد را از عصاره ی مرگ می آکند

و در پشتِ حماسه های پر نخوت

مردی تنها

بر جنازه ی خود می گرید.



(تکه ای از شعر"پشت دیوار" سروده "احمد شاملو"

با احترام
هانا
از اخترک به گل نشسته ب 612


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده8 - ۱۱-۱۰-۱۳۹۴ ۱۰:۳۳ عصر

سه قفله

سه قفله می‌کنم در خانه را هر شب
تا پشت در بماند
جهانی که در آن
شاعر خوب ،
شاعرِ بی‌جان است .
سه قفله می‌کنم در خانه را هر شب
تا صبح‌
دوشادوش تمام آرزوهایم
با کلیدی در دست، سر برسی
و باز کنی در خانه‌ای راکه
 بی‌تو زندان است...

یغما گلرویی


RE: دفتر شعر ( کلاسیک و نو ) - کاربر حذف شده8 - ۱۲-۱۰-۱۳۹۴ ۱۱:۰۳ عصر

قبله محراب

خم ابروی کجت قبله محراب من است
تاب گیسوی تو خود ،راز تب و تاب من است

اهل دل را به نیایش ،اگر آدابی هست
یاد دیدار رخ وموی تو ،آداب من است

آنچه دیدم زحریفان همه هشیاری بود
در صف می زده بیداری من ،خواب من است

در یم علم و عمل ،مدعیان غوطه ورند
مستی وبیهشی می زده ،گرداب من است

هر کسی از گنهش ،پوزش و بخشش طلبد
دوست در طا عت من ،غافر و تواب من است

هرکسی از غم وشادی است نصیبی ،او را
مایه عشرت من ،جام می  ناب من است ...

دیوان امام خمینی، ص57